سعی کرد بدون اینکه سر و صدایی تولید کنه،کلید رو در قفل در بچرخونه..
در رو به آرومی هول داد..و وقتی نمیه باز شد
داخل اومد..کفش هاش رو سریعاً درآورد
و در جا کفشی گزاشت..کلید رو در جا کلیدی آویزون کرد،و بعد سمت در چرخید و کامل بستش
با نک پا قدم هاش رو روانه ی آشپزخونه کرد
و سمت یخچال به راه افتاد
درش رو باز کرد و با دیدن آبمیوه ی آلبالویی که روی شیشه ی سرد یخچال افتاده بود..
چشم هاش برقی زد درستش رو سمتش دراز کرد
و سریع بیرونش کشید
نایلون نی اش رو رو مثل یه شیر گرسنه با دندون پاره کرد و سعی کرد تیکه های سمج و چسبناک نایلونش رو تف کنه
نی رو در آبمیوه فرو برد
و با لذت قلپی ازش رو بالا کشید
چشم هاش رو بست و با چند بار گردوندن زبونش داخل دهانش مزش رو بیشتر چشید
خواست قلپ دیگه ایی رو بخوره
که با حس دستی که چند روی شونه اش زد
همون یزره ایی هم که الان از آبمیوه خورده بود
نه تنها از دهن..بلکه از دماغش هم بیرون اومد
سعی کرد با کشیدن نفس های عمیق خودش رو آروم کنه..و از شدت سرفه هاش کم کنه..
سرش رو با شدت به پشت سرش برگردوند
و طبق انتظارش با دوستش که با حالت پکر و بی حسی بهش خیره بود روبه رو شد
ابرو هاش رو در هم برد
و ابمیوه ی توی دستش رو روی میز آشپرخانه کوبید
دهنش رو باز کرد که فحشی به پسر روبه روش نثار کنه..که با حرف زدن یهویی دوستش نتونست چیزی بگه..و با اخم منتظر پایان صحبت های همیشگی اش شد..
- مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا؟
من نیازی به اومدن تو و اون دوستت ندارم..
درضمن کلید های خونمم پس بده
تکخندی حرصی ایی زد و روش رو برگردوند
زیر لب ما جوری که اون بشنوه گفت
- بازم همون حرف های همیشگی
پسر اخم وحشتناکی کرد..یهو فریاد زد
- بکهیوووووون
بکهیون که از صدای بلندش شکه شده بود با چشم هایی گرد شده سمتش برگشت و با صدای بلندی گفت
- یاااااا..چته؟
پسر دستش رو روی چرخ های صندلی گزاشت
و فشار یهویی بهش وارد کرد
سعی کرد بلند بشه و در این بین بکهیون چشم هاش به حدی بزرگ شده بودن..که حرلحضه امکان دراودمدن و قل خوردنش روی زمین بود
پسر یه بار دیگه به صندلی چرخ دارش فشار وارد کرد اما یهو تعادلش رو از دست داد،چرخ های دایره شکل و بزرگ زیر دستش رها شدن
و بک با دیدن این اتفاق با فریاد شکه ایی اسمش رو صدا زد
- کریییییییس
کریس به محز حس کردن این که زیر پاش خالی شده..وحشت زده نگاهش رو به بک داد.
اما قبل اینکه پخش زمین بشه دستی سمتش دراز شد و صدای بلند و مهیب افتادن چیزی در سالن ساکت خونه اکو شد..چند ثانیه بی حرکت باقی موند..
اما بعد با تحلیل کردن شرایط چشم هاش رو با شدت باز کرد..و با دیدن پسری که با چشم های بسته زیرش بود سریع و با کمک دست هاش خودش رو از تن پسر فاصله داد..
خودش رو روی زمین کشید و کمی این ور تر با کمک آرنجش که بهش تیکه کرد.. خودش رو نگه داشت
با نگرانی رو صورتش خم شد و سیلی های پشت سر هم و آرومی نثار گونه هاش کرد
- بک؟..صدام رو میشنوی بک؟..چشمات رو باز کن..
هی....هی...
با واکنش نشون ندادن پسر زیر دستش لعنتی فرستاد و با کشیدن بدنش سمت صندلی چرخ دار چپ شده ی کنارش خزید
YOU ARE READING
My dear boy friend
Fanfictionبکهیون و چانیول زوجی که عاشقانه یکدیگر رو میپرستند اونها زندگی یک سال اشون رو با لحضات به یادماندنی و شادی کنار هم گزروندند ^▪^ اما قرار نیست زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون بده و همیشه یه سری مشکلات از نا کجا آباد پیدا میشن و بخت آدم ها رو سیاه میک...