part 5

159 33 6
                                    

بچه ها من یه عذر خواهی بکنم بابت اینکه دوباره پارت رو آپ میکنم ( پارت جدیدی نیست )🤕
ترتیب قسمت ها به هم خورده بود..برای همین مجبور شدم این پارت رو حذف کنم و دوباره آپ کنم که درست بشن🤒..به هر حال همون پارت قبلیه و هیچ تغییری نکرده 🤐
_______________________

چطور میتونست حالش رو توصیف کنه؟
به معنای واقعی افتضاح بود
همش با خودش میگفت چرا اون؟
چرا ما؟
چرا؟...از خودش حالش بهم میخورد
حالش از خودش بهم میخورد که چرا زودتر متوجه نشده بود!..
تو این سه روز جهنمی شکسته شده بود..اون هم خیلی زیاد
چند باری از آینه دستشویی خودش رو دیده بود
و میدید که چهره اش مثل یک مرده شده
زیر چشم هاش گود افتاده بود و رنگ صورتش با دیوار پشت سرش که بهش تکیه داده بود فرق چندانی نداشت
چشم هاش از فرط گریه قرمز بود و صداش به شدت گرفته و خش دار بود
بی حال بود و دو بار هم مجبور شد که سرم بزنه بلکه پس نیفته
زندگی اش تی یک روز زیر و رو شده بود
هنوز نتونسته بود چهره ی رنگ پریده و بیهوش شدن همسرش جلوی چشم هاش رو از یاد ببره
هنوز صدای گفت و گو های خودش و دکتر رو که بی رحمانه از دوست پسرش میگفت..میشِنید

(( آقای پارک ، متاسفم که چنین چیزی رو به اطلاعتون میرسونم..اما باید باهاش بالاخره روبه رو شد..همراهتون آقای بیون به خاطر ضعف یا فشار عصبی یا هر چیز دیگه ایی بیهوش نشدن
بلکه به خاطر یه دلیل خیلی مهم تر از اینها این اتفاق براشون افتاده..
- میشه واضح حرف بزنید؟
متوجه منظورتون نمیشم!
- ما یه سری آزمایش ازشون گرفتیم..و متاسفانه باید بهتون بگم..ایشون..دیابت نوع یک دارن
به محز بیرون اومدن اون جمله‌ی نحس از دهان پزشک روبه رواش بدن اش یخ زد
حس میکرد نمیتونه نفس بکشه..حس میکرد چشم هاش پر از اشک شدن
حس میکرد هر لحضه ممکنه بغضش بشکه و با صدای بلند زیر گریه بزنه
هنوز باور نمیکرد..باور نمیکرد که همچین چیزی رو از مرد روبه رو اش شنیده
بکهیونش..همه‌ی زندگی اش..دیابت داشت؟
اون یه بیماری به این خطرناکی داشت و اون بی عرضه و احمق نفهمیده بود؟
چطور ممکن بود..چطور..
با شنیدن دوباره صدای مرد نگاه پر از اشک و تارش رو بار دیگه به اون دوخت
- برای اینکه بیشتر از بیماری ایشون مطلع بشید باید یه سری توضیحات رو به خدمتتون برسونم
دیابت نوع یک بیماری خطرناکیه آقای پارک..
پانکراس یا لوزالمعده فرد مبتلا قادر به تولید انسولین نیست...برای همین این افراد با تزریق انسولین میتونند میزان قند خون خودشون رو کنترل کنند... علت این بیماری، زمینه های وراثتی و ژنتیکی هستش
و خیلی ها هم با بیهوش شدنشون به خاطر افت قند خون در طول روز یا به خاطر خوردن صبحانه های پر از کالری و قند متوجه میشن دیابت دارن
یا به خاطر فشار روحی که باز هم باعث افت قند خون میشه
این بیماری ممکنه باعث بیماری های دیگه مثل نابینایی..و بیماری های قلبی بشه
همچنین اگه قند خون این افراد خیلی پایین بیفته یا خیلی بالا بره خطر کما..و حتی مرگ هم وجود داره ))
بعد از شنیدن این حرف ها از جانب دکتر
مدتی تو بهت بود..خیلی شُکه بود و حالش رو نمیتونست توصیف کنه
وقتی گریه های دل خراش بکهیون رو بعد از شنیدن حرف های دکتر دید نرفت جلو که بغلش کنه
نرفت که مثل همیشه دلداریش بده و بگه درست میشه
چون میدونست درست نمیشه..
هیچوقت درست نمیشد..اما..اما لاعقل میتونست در آغوش بگیرتش و بهش بگه تنها نیست
بگه همیشه پشتشه و نترسه
اما..اما..عین بزدل ها فرار کرد و بیرون از اتاق دوید
انقدر دوید تا زمین خورد
انقدر داد و زد و گریه کرد که توسط حراست به بیرون بیمارستان برده شد
و الان..الان اینجا روی زمین سرد راهروی بیمارستان نشسته بود و سرش رو به دیوار پشتش تکیه داده بود ..پاهاش از هم باز بود و دست هاش رو قفل شده روی زانوهاش نگه داشته بود
کروات باز شده و شلخته دور گردنش..پیرهن لوچ شدش... شروال خاکیش و صورت بی روحش خراب بودن حالش رو فریاد میزد
پشت در سفید روبه رو اش دوست پسر عزیز از ترش جونش روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و سرم به دست به پنجره خیره بود و به این چند روز نحس و واقعیت فرا تر از تلخ زندگی اش فکر میکرد
در رو آروم گشود و قدم هاش رو تا صندلی کنار تخت ادامه داد
به چهره‌ی رنگ پریده و چشم های قرمز دوست پسرش نگاهی انداخت
بینی سرخ اش و صورت بی روحش
آفتاب روی اون میتابید و موها و موژه هاش به همین خاطر طلایی دیده میشدند
لباس بیمارستان تن نحیف و ظریفش رو در بر گرفته بود و یه سرم لعنتی بهش وصل بود که سه روز تمام انسولین رو به رگ پسرکش تزریق میکرد
دکتر میگفت به خاطر دیر متوجه شدنشون باید به صورت متداوم بهش انسولین تزریق بشه که خطر رفع بشه و چند روزی بستری میمونه
با دیدن این حالش برای بار n ام گریه اش گرفت
بی اختیار صدای هق هق اش بلند شد و بلافاصلا سریع با دست هاش صورتش رو پوشش داد
پزشک بکهیون بهش گفته بود کنار اون گریه نکنه یا حرف های نا امید کننده نزنه که روحیه دوست پسرش رو بیشتر از این خراب نکنه
همین الان اش هم روحیه اش داغون بود
بعد از اون روز که فهمید دیابت داره
و گریست..دیگه حرفی نزد و هیچ حسی از خودش بروز نداد.. و با چانیول هم کلامی حرف نزد و فقط به سوال های دکتر هنگام معاینه اش جواب میداد
اما..دلش شدیدا براش تنگ شده بود و هر وقت هم که میدیدش ناخواسته جوشش اشک رو درون چشم هاش حس میکرد
بک با شنیدن صدای هق هق همسرش صورتش رو سمت اون چرخوند
و اون تونست بعد از چند روز صدای گرفته اش رو بشنوه
- برو بیرون
با تعجب دست هاش رو از روی صورتش برداشت
و نگاه کلافه ایی بهش انداخت
که بک برای بار هزارم نگاهش رو به پنجره دوخت و گفت
- اگه تو هم میخوای مثل یه آدم ضعیف فقط گریه کنی...نمیخواد اینجا باشی..برو بیرون
نگاه دلخوری روانه‌ی دوست پسر بی رحمش کرد
و بدون هیچ حرفی سمتش رفت
نگاهی به مچ سرم زده و کوچیک... کبودش کرد.. بعد در دو دستش گرفت و بوسه ی طولانی ایی روش نشوند
و لحضه ایی بعد گونه‌ی بکهیون با حس تنها بودنش و شنیدن بسته شدن در اتاق
با ریزش ناخواسته و پیوسته اشک هاش خیس شدن..چرا اون انقدر بدبخت بود؟

____________________

این هم یه پارت کوتاه و مهم و بسی غمگین تقدیم به شما

با اینکه ووت ها به شش تا نرسید
اما به خاطر برخی از ریدر های عزیزم آپ کردم
اما..دفعه بعدی زودتر آپ نمیکنم
و اگه این پارت یا پارت قبل به ۱۰ ووت رسید، آپ خواهم کرد

دیابت بیماری سختیه..و افراد مبتلا به اون رنج های زیادی رو متحمل میشن
و خودم هم یکی از اون افراد هستم
میخوام با درک کردن بکهیون داستانم با سختی های این بیماری آشنا بشید
و همینطور سختی هایی که چانیول از بیماری روحی اش میکشه

امیدوارم قدر سلامتیتون رو بدونید ••

نظراتتون رو ازم دریغ نکنید🗯
و لطفا ووت بدید💎

امروز روز جمعه اس و فردا هم روز عید🌹
امیدوارم طعتیلات عید رو به خوبی سپری کنید
و همینطور سالی پر از شادی و لحضات خوش در پیش رو داشته باشید🌷

ممنون بابت خوندن فیک❤ لطفا به بقیه هم معرفی اش کنید 😙

My dear boy friendWhere stories live. Discover now