لوکاس طبق عادت همیشگی زود از خواب بیدار شد و الان تا کمر برای شستن صورت و دست هاش خم شده بود
خوشبختانه سایز اون و چانیول یه اندازه بود و شب قبل بکهیون یک دست از لباس های راحتی همسرش رو داده بود لوکاس بپوشه
پس خبری از اون شروال تنگ و اذیت کننده نبود
بعد از خشک کردن صورتش با حولهی سبز رنگ کنارش، سر حال از روشویی به آشپزخونه نقل مکان کرد..بر خلاف انتظارش بکهیون سرگرم گوشی اش روی مبل جلوی تلوزیون لش کرده بود
و چانیول در حالی که آوازی رو زیر لب میخوند
از این طرف به اون طرف میرفت و چیز هایی رو سر میز صبحانه میگزاشت
با صدای بلندی گفت
- صبح به خیر
بلافاصله بکهیون که غرق در گوشیش بود با چشم های براق سمتش برگشت و دست هاش رو به نشانهی صبح به خیر از دو طرف باز کرد
لوکاس هم قدم های بلندش رو سمتش روانه کرد و جسم کوچیکش رو در آغوش گرفت
- ببخشیدا..اگه مزاحم نمیشم خواستم بگم که بیاید صبحانه بخورید
بکهیون صفحه موبایلش رو قفل کرد و روی میز روبه رو اش انداخت
در حالی که دست بزرگ لوکاس رو گرفته بود
سمت میز روونه اش کرد
- آقای پارک چی واسمون تدارک دیدی؟
چانیول چشم غره ایی به صورت بشاش لوکاس رفت۰ و گفت
- کور نیستی خوب.. خراکی های صبحانه اس..
بکهیون خندهی ریزی کرد و روبه لوکاس گفت
- رفتار های الانش رو نبین..وقتی دیروز داشت خبر اومدنت رو بهم میداد از خوشحالی داشت سکته میکرد
چان چشم هاش رو گشاد کرد و شکه به لوکاسی که از خنده روی میز پخش شده بود نگاه کرد
- داداش خودمه..م..منم..وای خدا..منم دوستش دارم
لوکاس که از شدت خنده در حال جر خوردن بود با زحمت کلمات رو کنار هم گزاشت
و چان با اخم غلیظی بهش تشر زد
- من کی گفتم دوستت دارم؟
بعدشم بکهیون واسه این، اینا رو گفت که شما یه وقت ناراحت نشی
گرچه من نمیدونم چه چیزی قراره اوقات شما رو تلخ کنه..
رفتار من؟..من که همیشه اینجوریم
مشکی داری با من؟
لوکاس که از شدت خنده اش کم شده بود و تنها لبخندی روی بود
سرش رو به طرفین تکون داد و جواب داد
- نه..چه مشکلی؟!
چان با همون اخم روش رو برگردوند و مشغول درست کردن ساندویچ برای بکهیونی شد که وقتی اون با لوک داشت حرف میزد سرش رو روی میز بالای دست هاش گزاشته بود، شد
نان تستی رو برداشت و کمی از تخم مرغی که درست کرده بود و مقدار زیادی کلم درونش گزاشت
ساندویچ اماده شده رو روبه رو همسرش قرار داد
- عزیزم؟..بیا اینو بخور..الان هم برنج آماده میشه میارمش
اما بکهیون انگار که چیزی نشنیده باشه همچنان در همون حالت باقی موند
- فک کنم برنج آماده شده چان..بوش میاد
لوکاس با حالت متفکری این رو گفت و خودش بلند شد که زیر قابلمه برنج رو خاموش کنه
عجیب دلش تنگ شده بود واسه غذا های کره ایی
اون تو آمریکا زیاد رستوران های کره ایی میرفت
اما هیچ کدوم به دسپخت های خونگی نمیشد
بعد از مدت ها قرار بود امتحانش کنه
تازه..دستپخت بک و چان..هر دو خیلی خوب بود
امیدوار بود ناهار و شام خوشمزه ایی رو هم براش تدارک ببینند
هه..نکنه انتظار دارید لوکاس به این زودی ها از اینجا بره؟
نه..نه..هنوز دلتنگیش برای چان و از همه مهمتر بکهیون رفع نشده بود
تازه غذا و شام مفت هم بهش میدادند..دیگه چی میخواست؟
پس به این زودی ها به خونه خودش نمیرفت
اما..اوه خدا..هنوز به کیونگسو سر نزده بود
از اون طرف چانیول ساندویچی که درست کرده بود رو در بشقاب تمیزی قرار داد و خودش خم شد
و مشغول کردن ناز کردن موهای همسرش شد
- عزیزم؟..خوابت برده؟..یا حالت خوب نیست!
بک سرش رو کمی از میز فاصله داد و نیم نگاهی به لوکاس که مشغول خالی کردن برنج در دیس بزرگی بود کرد
و بعد مردمک های قهوه ایی اش رو رو به صورت همسرش دوخت
با صدای آرومی شبیه به زمزمه گفت
- چان..فک کنم قندم افتاده..یهویی حس ضعف کردم
چانیول اخم کوچیکی کرد و با گزاشتن دستش پشت کمر همسرش کمک کرد درست روی صندلی قرار بگیره..
اون هم با همون تُن صدا گفت
- به خاطر اینکه یه خورده دیر تر از همیشه از خواب بیدار شدی..و هنوز صبحانه نخوردی
بیا اینو بخور..حالت جا میاد
بکهیون لبخند قدر دانی زد و مشغول خوردن ساندویچ اش شد
لوکاس هم با دیس برنج و کاسهی سوپی که چان اون رو برای سرد شدن روی اپن گزاشته بود سر رسید و روی میز گزاشتشون در حالی که روی صندلی اش مینشست روبه چانیول گفت
- نمیدونستم کاسه و چاپ استیک ها ( چوب هایی که مردم کره با اونها غذا میخورن) کجان!
چان سری تکون داد و از جاش بلند شد
- مرسی..خودم میارم اونها رو
لوکاس با چشم های ستاره بارون کف دست هاش رو بهم مالوند
روی میز خم شد و بوی خوب برنج سر کشید
بک با وجود بیحالیش به دیوونه بازیاش خندید
- چته لوک؟..انگار خیلی گرسنته
- آره خیلی..از اون گذشته دلم حوس غذای خونگی کره ایی کرده بود
ولی عزیزم..نمیدونستم خانوم خونه چانیوله *~*
فک کردم تو غذا درست میکنی و همینطور کارهای خونه رو انجام میدی
بک که ساندویچش رو تموم کرده بود دست هاش رو که خورد های نان تست روش بود رو تکوند..
سرش رو به بازوش تکیه داد و بی حوصله به دوستش که به وضوح سعی داشت روی اعصابش پیاده روی کنه خیره شد
لوکاس هم همراه با نیشخندی که گوشهی لبش جا خوش کرده بود مشغول کشیدن برنج در کاسه هایی که چانیول آورده بود شد
چان حرف های لوک رو شنیده بود پس حین نشستن روی صندلی اش به جای همسرش جواب داد
- اشتباه فکر کردی..من و بکهیون کار ها رو شریکی انجام میدیم
گاهی من غذا درست میکنم گاهی بک
بعضی وقت ها هم از بیرون سفارش میدیم
بقیهی کار های خونه هم هر کدوممون وقت کرد انجام میده
لوکاس که با ولع مشغول خوردن صبحانه اش بود
سر تکون داد و سعی کرد با دهن پر حرف بزنه
در همین حین چند دونه برنج و آب سوپ رو به بیرون پرتاب کرد
- آهااا..پس که اینطور..اومممم چان، جون تو با این سایهی تاریکی که رو صورتت افتاده ادم از ترس به فاک میره
من که چیزی نگفتم..بک، تو که گفتی این بچه وقتی برگشتم از شدت ذوق رو پاش بند نبوده
پس چرا الان همش بهم میپره
بکهیون که حالت چندشی به خودش گرفته بود کمی از دوستش فاصله گرفت
- اول غذاتو بخور بعد حرف بزن
بعدشم..من کی گرفتم چان از شدت ذوق رو پاش بند نبوده؟ *_*
چرا حرف میزاری تو دهنم؟
چانیولیه من همیشه اینجوریه و خیلی هم جذابه
دیگه نبینم مسخره اش کنی!
چان که از شنیدن این حرف ها از دهن همسرش در حال ذوق مرگی بود
لبخند بزرگی زد که چال گونه اش پدیدار شد
لوکاس هم مثل بک حالت چندشی به خودش گرفت
اما به خاطر اینکه به نظرش زوج روبه رو اش خیلی لوس بودن و یکی باید جلوشون رو میگرفت
چان نگاهش رو از لوک برداشت و به دوست پسرش که صبحانه اش رو تموم کرده بود داد
اون ظرف هاش رو برداشت و بعد از آب کشی سطحی ایی داخل ماشین ظرف شویی انداخت
قبل از اینکه کاملا از آشپزخونه خارج بشه
با صدای بلندی خطاب به دوست و همسرش گفت
- ظرف ها روبعدش بزارین تو ماشین و روشنش کنید..یادتون نره ها!
من میرم آماده بشم
لوکاس لیوان آبش رو سرکشید و خطاب به بکهیون که به اتاقش رفته بود داد زد
- مگه جایی میری؟
- آره..تو هم آماده شو..میخوام بریم خونه کیونگسو
کریس هم اونجاست
- اوه..راست میگی
من هنوز به کیونگسو سر نزده ام..حتما ناراحت شده از دستم
ایندفعه چانیول جواب داد
- نه بابا..فک نکنم..خودش به بک زنگ زد و دعوتمون کرد فک کنم کریس هم خبر برگشتت رو داده بود
چون تاکیید کرد تو هم بیای حتماً
لوک..منم میرم آماده بشم یه زحتمی بکش ظرف ها رو بزار تو ماشین
بعد از اتمام حرف اش سمت اتاقش به راه افتاد
لوکاس چشم هاش رو گرد کرد و بهت زده لب زد
- من اومدم اینجا که پلاس بشم
ولی انگار اونها معنی درست مهمان داری رو نمیدونند*
چانیول وارد اتاقشون شد و در رو پشت سرش بست
همسرش رو دید که چهار زانو روی تخت نشسته بود و کیف سیاه رنگ بزرگی جلوی دستش بود
سمت کمد رفت و حین اینکه پیرهن سورمه ایی رنگش رو میپوشید به پسر مورد علاقه اش خیره شد
بکهیون اول از همه شیء خودکار مانندی رو بیرون آورد و سرش رو روی انگشت اشارش گزاشت
دکمه اش رو فشار داد که باعث شد سوزن کوچکی پوستش رو بشکافه و قطره ایی خون در بند انگشتش پدیدار بشه
دستش رو روی نوار سیاه رنگی کشید
و اون رو درون دستگاه گوشی مانندی جای داد
وسایلی که کنارش به هم ریخته بود رو دوباره درون کیف سیاه رنگ جای داد و منتظر به دستگاه خیره شد پنج ثانیه که گذشت اعدادی روی صفحه پدیدار شد ..با دقت اون رو خوند
و بعد دستگاه کنترل خونش رو هم که تنها شیء بیرون مونده بود داخل کیف جای داد
چانیول که تماماً لباس هاش رو پیوشیده بود
با احتیاط کنارش نشست و دستش رو روی شونهی ظریف پسر کنارش انداخت کمی خم شد و بوسهی عمیق و آرومی روی گونه اش زد و زمزمه کرد
- قندت رو چنده؟
بک خیره به مردمک های سیاه روبه رواش که عاشقشون بود با همون صدای آروم گفت
- (۲۰۰)
- حتما به خاطر سوپه شیرینیه که خوردی..قندت بالاست..بهتره انسولینت رو بزنی..
وسایلت رو آماده کن
- خودم میزنم الان.. تو برو بیرون پیش لوکاس،
شک میکنه
چانیول سرش رو تکون داد و پلک هاش رو روی هم گزاشت و این دفعه لب های ظریفش رو برای بوسیدن انتخاب کرد
مک محکمی به هر دو لبش زد و بدون اجازه ایی برای همکاری بلند شد و اتاق رو ترک کردبکهیون نفس عمیقی کشید
و برای بار دوم زیپ کیف سیاه رنگش رو باز کرد
یک قلم سرنگ و شیشهی کوچک انسولین رو بیرون آورد..صبح قبل از اینکه لوکاس بیدار بشه
یک شیشه از یخچال بیرون آورده بود و تو کیفش گزاشته بود
چند تیکه پنبه رو جدا کرد و جلد الکل رو هم کنارش گزاشت..همه وسایلش آماده بود
اما تصمیم گرفت قبل از اینکه سرنگش رو بزنه
دست هاش رو بشوره
محل تزریق باید تمیز میبود
سمت روشویی بلا استفاده ایی که تو اتاقشون بود
رفت و اهرم آب رو بالا کشید
چند ثانیه ایی طول کشید که بازو و دست هاش رو بشوره..با حوله قطرات آب رو خشک کرد
و سمت تختش رفت و مثل قبل چهار زانو نشست
کمی از الکل رو روی پنبه پاشید و اونو روی بازوش کشید..هواگیر سرنگ رو بیرون آورد
و سرش رو داخل محفظهی شیشه اییه انسولین فرو برد و اون رو پر کرد
آمپول رو به بازوش چسبوند و با حوصله مایع سفید رنگ رو تزریق کرد
اوایل سوزشش آزارش میداد..اما الان به حدی عادت کرده بود که دیگه حسش هم نمیکرد
پنبه ایی که هنوز کمی به الکل آغشته بود رو چند ثانیه روی بازوش نگه داشت
و بعد همهی وسایلی که دیگه قابل استفاده نبودند داخل سطل آشغال پایین تخت انداخت
محتوای کیف سیاهش رو مرتب کرد
و اون در کشو پایینی میز کوچکش جای داد
تصمیم داشت که برای رفتن به خونهی دوستش آماده بشه اما قبل از اینکه کاری انجام بده
با شنیدن صدای بهت زده ایی که خیلی نزدیک بود
سر جایش خشک شد
- ه..هیونگ..اون..چی بود که تزریق کردی؟
چشم هاش با شنیدن صدای آروم لوکاس گرد شد
سمت در چرخید و با دوست صمیمی اش مواجه شد که شکه بهش خیره بود
لوکاس تمام مدت اونجا بین در نیمه باز ایستاده بود!___________________
تصمیم گرفتم این پارت رو یه خورده زودتر آپ کنم
جبران روز هایی که نبودم ^^
عکس این پارت رو نگاه کنید
این دستگاه قند خون هستش..باهاش آشنا بشید^^
بعدا عکس بقیه وسایله هایی که افراد دیابتی استفاده میکنن میزارم
یا میتونین خودتون از گوگل ببینیدووت و کامنت فراموشتون نشه😚
YOU ARE READING
My dear boy friend
Fanfictionبکهیون و چانیول زوجی که عاشقانه یکدیگر رو میپرستند اونها زندگی یک سال اشون رو با لحضات به یادماندنی و شادی کنار هم گزروندند ^▪^ اما قرار نیست زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون بده و همیشه یه سری مشکلات از نا کجا آباد پیدا میشن و بخت آدم ها رو سیاه میک...