- ببینم نکنه شوخیت گرفته؟
با لحن تمسخر آمیزی حرفش رو زد و در حالی دست هاش رو داخل موهاش برده بود..
عصبی چنگشون زد و قدم هاش رو بی قرار
تی کرد.
نمیتونست کریس رو درک کنه
اون خیلی بی عقل و بی منطق بود مطمعناً..
بار دیگه نفس عمیقی کشید و صندلی یک نفره ایی که کنار پنجره بزرگ نشیمن بود رو با خشونت کشید و خودش رو روی اون ولو کرد
با صدای بلندی فریاد زد
- کریس دیوونه شدههههههه ؟؟؟؟
دوستش کیونگسو که از داد بلندش شکه شده بود از جاش پرید و با چشم هایی گشاد شده داد زد
- یااااااا..چته ؟..چرا عصبانیتت رو سر من خالی میکنی؟! مرض داری؟
بکهیون چرخی به چشم هاش داد و زیر لب گفت
- تو فقط خفه شو
کیونگ که حرف اش رو شنیده بود با حرص گفت
- آشغال..خودت برو خفه شو
بک خواست حرف دیگه ایی بزنه که با زنگ خوردن گوشیش حرف اش رو قطع کرد
نگاهی به تماس گیرنده کرد
فقط کافی بود که اسم کریس رو روی صفحه گوشیش ببینه که بار دیگه دادش تمام ساختمان رو در بر بگیره..سریع تماس رو قبول کرد و فریاد زد
- توی عوضیییییییی
قبل به پایان رسوندن حرف هاش صدای بی حال کریس تو گوشش پیچید
- میشه خواهش کنم یکم آروم باشی؟
باز اون کیونگسوی دهن لق چیزی رو نتونست رو زبونش بند بده ؟
اخمی کرد و با لحن حرسی ایی گفت
- نکنه انتظار داشتی هیچی نگه کثافت؟
بعدشم.. چطور میتونم آروم باشم؟ عوضی آشغال میدونی میخواسی چه غلطی کنی؟
کریس بار دیگه ایی بدون توجه به حرف اش گفت
- آروم باش بک..هر وقت آروم شدی با هم حرف میزنیم..استرس برات خوب نیست
بک دستی به صورتش کشیدو ناخواسته با بغضی که تو صداش هم پدیدار شده بود به حرف اومد
- چطور آروم باشم؟؟..وقتی که..وقتی که چند دقیقه پیش فهمیدم میخواستی..ت..ترکمون کنی؟
با صدای آروم شده ایی زمزمه کرد
- ک..کریس..تو..تو..م..میخواستی دوباره خود کشنی کنی؟
کیونگ با دیدن بغضش با ناراحتی سمتش رفت و شونه هاش رو تو دستش گرفت و به سمت خودش کشیدش..محکم بغل گرفتش و با کشیدن دستش روی کمرش سعی کرد گریه ی بک رو که شدیدتر شده بود آروم کنه
- هیشششششش
گوشی بک از دستش رها شد
صدای کریس به گوش میرسید که نگران صداش میزد
- بک؟..بکهیون؟
اما دو دوست بدون توجه بهش در آغوش هم میگریستند..به خاطر تصمیم وحشتناکی که دوست دیگه اشون گرفته بودکریس اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت با عصبانیتی که داشت گوشی دستش رو به دیوار روبه رو اش کوبوند و با صدای گرفته ایی فریاد زد
- لعنت به زندگی گوهمممممممممم
دست های بزرگش رو روی صورتش گزاشت و با صدایی خفه شده گریستبک و کیونگ که صدای کریس رو از پشت گوشی شنیده بودن لحضه ایی ساکت شدن و چند ثانیه ی به هم خیره شدند
کیونگسو سکوت رو شکست و زمزمه کرد
- چی ش..شد؟
بک سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ایی گفت
- به نظرت چی میتونه شده باشه؟
حتما..اعصابش خورد شده دیگه
چشم هاش رو محکم به هم فشورد و دستی به صورتش کشید سعی کرد اشک هاش که از چشم هاش جاری بودن رو پارک کنه
چند بار دماغ قرمز شده اش رو بالا کشید
و با کمی خم شدن تونست دستمالی از جعبه ی روی میز روبه رو اش برداره و مژه های خیسش رو هم خشک کنه
بعد به مبل پشتش تکیه داد و سرش رو آزادانه به طرفی رها کرد
یک هفته ایی از آخرین دیدارش با کریس گذشته بود و امروز صبح که میخواست دوباره به دیدنش بره با تماس کیونگسو که بهش گفت خودش رو سریعا به خونه اش برسونه با عجله آماده شده بود و با سرعت بالایی که ماشینش داشت چندی بعد به اونجا رسیده بود
خودش انتظار خبر بد شنیدن توسط کیونگ رو داشت..چون لحن دوستش حین حرف زدن خیلی مظترب به نظر میرسید
کیونگ بهش گفت دیروز عصر وقتی به کریس سر زده مچش رو در حال خوردن تعداد زیادی قرص خواب گرفته اما خوشبختانه خوب موقعی سر رسیده و کریس نتونسته هیچ کدوم از اون قرص ها رو بخوره..و ظاهرا بهش هم که گفته بود به بکهیون راحب به کاری که کرده چیزی نگه
ولی کیونگ توضیح داد با خودش فکر کرده بهتره بک هم راجبش بدونه و پنهان کاری ازش رو به صلاح ندونسته
و حالا اینجا بود..نشسته بود و به کار احمقانه دوستی که کم از برادرش نداشک فکر میکرد
حدود سه سال پیش..اوایل که کریس تازه ویلچر نشین شده بود خیلی سعی به خود کشی کرد..
و خوشبختانه همه نا موفق بودند..چون اون بدن قوی داشت و به راحتی اتفاقی براش نمیفتاد
بعد از مدتی که فکر میکردند کریس سر عقل اومده
ازش قول گرفتن که دیگه این کار رو تکرار نکنه
اما کو گوش شنوا؟
بعد از دو سال آرامش خاطر از بابط کریس
دیروز دوباره شاهد خودکشیش بودند
چی میتونست از این روزش رو خراب کنه؟
اما ظاهرنا اشتباه فکر میکرد
چندی بعد با تماس منشی شرکت همسرش باهاش و بعد شنیدن اینکه حال چان دوباره بد شده
به این موضوع پی برد که
امروز میتونست خیلی براش خیلی بدتر هم باشه
YOU ARE READING
My dear boy friend
Fanfictionبکهیون و چانیول زوجی که عاشقانه یکدیگر رو میپرستند اونها زندگی یک سال اشون رو با لحضات به یادماندنی و شادی کنار هم گزروندند ^▪^ اما قرار نیست زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون بده و همیشه یه سری مشکلات از نا کجا آباد پیدا میشن و بخت آدم ها رو سیاه میک...