Part 6

133 34 17
                                    

- عزیز دلم؟..به چیزی احتیاج نداری؟
بکهیون با شنیدن صدای همسرش اخمی کرد و انگشتش رو لای صفحه ایی از کتاب توی دستش گذاشت..بلکه گمش نکنه
نفسش رو کفری بیرون داد و بعد از چند ثانیه بسی  طولانی برای چانیول نگاهش رو به اون دوخت
- چیزی نمیخوام..حالا هم برو..میخوام کتاب بخونم
چانیول چشم هاش رو روی هم فشورد و چنگی به موهاش زد
از جواب های سر بالا معشوقه اش ناراحت شده بود
و همین باعث شد غم و دلخوری محسوسی  در چشم هاش نمایان بشه.. نالید
- چته بک؟..چرا انقدر باهام بد رفتاری میکنی؟
بکهیون که دیگه تمرکزی برای ادامه‌ی کتاب اش (( رابینسون کروزو  )) نداشت اون رو روی میز کنار تختش رها کرد و دست به سینه با اخم غلیظی  سمت دوست پسرش چرخید و بهش خیره شد
بعد از گاز گرفتن لب هاش با لحن پرخاشگری گفت
- برای اینکه باهام مثل مریض ها رفتار میکنی..
نه میزاری از تخت خوابم تکون بخورم نه میزاری برم به آموزگاه موسیقی نه میزاری برای حتی یه لیوان آب تا آشپرخانه برم
نه میزاری یه خورده تنها باشم
نه میزاری..
اما حرفش ادامه پیدا نکرد و همسرش از خود بی خود شد..بالاخره بعد از چند روز سازگاری با رفتار های تلخ بکهیون صبرش شکسته شده بود
مگه آدم چقدر میتونست در برابر این همه فشاری که ناگهانی بهش حجوم آورده بودن محکم بمونه و نشکنه؟
با صدای بلند و بغضی که به خوبی در صداش
مشاهده میشد فریاد زد
- تو مثل مریض ها نیستی..تو واقعا مریضی لعنتی
مریضیییی
من این کارها رو میکنم چون دوستت دارمممم
نمیخوام اتفاق بدی برات بیوفته
نمیخوام..نمیخوام از دستت بدم
نمیخوام..نمیخوام در حالی که فقط یک ساله کنار خودم دارمت..ب..بمیری
اما هق هق  ناشی از بغض شدیدی که سعی در خفه  کردنش داشت بلند شده بود
همونجا..کنار در اتاق مشترکشون سر خورد و نشست و دست هاش رو روی صورتش گزاشت.. وقتی  خودش رو ناتوان در محکم بودن دید
شکست..شکست و با صدای بلند گریست
گریه های دردناکی که برای معشوقه‌ی عزیز تر از جونش بود
همسر عزیزش..همه‌ی زندیگش چه گناهی گرده بود که لایق چنین بدبختی باشه‌؟
چند روزی از مرخص شدن بکهیون از بیمارستان گذشته بود و طبق گفته های پزشک باید مدام قند خونش رو چک میکرد مبادا خیلی بالا یا خیلی پایین باشه..اگه یکی از این شرایط براش پیش میومد ممکن بود به کما بره..و در نهایت..مرگ
باید سر ساعت انسولین میزد..
باید مواظب میبود بلکه سرما نخوره یا تب نکنه چون با وجود شرایط اون، خوب شدنش خیلی مشکل بود.. نباید خیلی بهش استرس یا حیجان وارد میشد
نباید گرسنه میموند..و وزنش خیلی پایین اومده بود
باید هر سه ماه یک بار به دکتر میرفت و معاینه میشد و چکاب میداد که مطمعن بشن بیماری دیگه ایی مثل بیماری قلبی یا کم خونی شدید  نگرفته باشه
این همه مشکل.. این همه محدودیت حتما برای بکهیونش خیلی سخت بود که باعث شده بود الان در مراحل اول افسردگی سر کنه
هر چند که دکتر ها یک سری احتمال که شامل افسردگییش هم میشد داده بودن و یکی دیگه از اون احتمال ها..خودکشی بکهیون بود
از وقتی که اون اتفاق شوم رو از زبان پزشکش شنید‌..
پرخاشگر و بی حوصله شده بود رفتارش با اون و دوستانش خیلی سرد بود
بعضی  شب ها چانیول صدای هق هق ضعیفش رو میشنید
هر وقت که قند خونش رو چک میکرد یا براش انسولین میزد خیلی عصبی میشد
و انقدر اصرار کرد که چانیول رضایت داد خود بک تزریق کردنش رو یاد بگیره و انجامش بده
با حس گرمیه دستی ظریف که دست های خودش رو از صورتش کنار میزد نگاه خیسش رو به چهره‌ی پسرک دوست داشتنیش داد
بکهیون کمی نگاهش کرد
و بعد لبخند کوچک و گرمی بر لبش آورد..لبخند زیبایی که یک هفته از دنیا دریغش کرده بود
بک چهار زانو روی زمین نشسته بود که هم قد دوست پسرش بشه و کمی بالا تنه اش رو به اون نزدیک کرد که عزیزش رو در آغوش بگیره
چان به محز فهمیدن قصد بک خودش رو در آغوشش انداخت و لباسش رو چنگ زد
گریه اش قطع شده بود..
اما هنوز بغض داشت.
بکهیون با صدای آروم و گرفته اش و با لحنی که دیگه درش خبری از اون سرمای کشنده نبود..بلکه مثل قبل گرمای خاص خودش رو داشت به حرف اومد
- چانیولیه من؟..میشه من رو ببخشی؟
متاسفم..من واقعا متاسفم..نمیخواستم آزارت بدم
باور کن..فقط..فقط..خیلی شکه بودم
هنوز زمان زیادی نیست که فهمیدم دیابت دارم
که..که یهو  دیدم که عین آدمی که سال هاست این بیماری رو داره..باهام رفتار میشه
باور کن فقط تو شک بودم
اما..اما حالا دیگه به دنیای واقعیم برگشتم
وقتی که انسلین هام رو میزدی یا قندم رو چک میکردی عصبی میشدم..چون، هنوز با این واقعیت که من یه بیماری دارم کنار نیومده بودم
فکر میکردم دارم خواب میبینم
فکر میکردم این چیز ها هیچ کدوم واقعی نیست
اما..اما حالا دیگه باهاش کنار اومدم
تصمیم گرفتم مثل قبل به زندگیم ادامه بدم
و لطفا تو هم در این راه من رو همراهی کن
بیماریه که من دارم مثل سرما خوردگی نیست که با استراحت کردن خوب بشه
من تا عمر دارم مریضم
پس باید باهاش کنار بیام..باید بهش عادت کنم نه؟
پس مثل قبل باهام رفتار کن
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
این رو قبول کن که من مریضم..و هیچ وقت هم خوب نمیشم..و کارهایی که باید براش انجام بدم رو خودم هم انجام میدم عزیزم
بیا از فردا به زندگی عادیمون برسیم
من به کلاس های موسیقیم میرم
تو هم میری شرکت..و بعدش میری کارخونه.. نظارت میکنی که کارکنات برای بچه ها اسباب بازی های خوب و با کیفیت..و خوشگل بسازن
لازم نیست نگران باشی..خب؟
چیزیه که باید بهش عادت کرد..درضمن من به راحتی ها نمیمیرم..پش خیالت راحت باشه
جمله‌ی آخرش رو با خنده‌ی غمگینی بیان کرد
حرف هاش به اتمام رسیده بود
و چان هیچ حرفی برای گفتن نداشت..نه مخالفتی نه دلداری دادنی..و نه حتی موافقتی
فقط میدونست که درست ترین حرف ها رو از معشوقه اش شنیده و جای هیچ حرفی باقی نخواهد ماند
درسته باید باهاش کنار میومند..باید..
ناگهان سرش رو بالا آورد و لب هاش رو با شدت روی لب های ظریف معشوقه اش کوبید
اون باید محکم میوموند..
به خاطر دوست پسر عزیز تر از جونش

______________________

- خب..ببینم چی کار کردی امروز..تمرینات جلسه قبل رو انجام دادی سویا؟
دختر کوچک خنده‌ی دندون نمایی کرد و سری تکون داد.. با صدای نازکش جواب داد
- بله استاد
متقابلا لبخندی زد و موهای دختر بچه رو به هم ریخت
- خب..یه دور برام اجرا کن ببینم چه کردی.
دخترک ۹ ساله پشت پیانو نشست و انگشت  هاش رو کلاویه ها به رقص درآورد
و صدای دلنشین ملودیه زیبای اون به گوش رسید
بکهیون کمی خم شد که ایراد های هرچند کم دخترک رو بهش یادآوری کنه
با به گوش رسیدن صدای زنگ گوشیش غذرخواهی از شاگردش کرد و ازش فاصله گرفت
صفحه گوشیش رو چک کرد
و به محز دیدن اسم روی گوشی تماس رو قبول کرد
- جانم؟
با لحن سرحالی خطاب به همسرش پرسید
- سلام عزیز دلم..خوبی؟
- آره عزیزم خوبم..تو چطوری؟..کاری داشتی که زنگ زدی؟
- من خوبم قربونت..راستش زنگ زدم بپرسم امروز کی کلاس هات تموم میشن!
سمت دفتر کنار کیفش رفت و نگاهی بهش انداخت گوشه لبش رو گاز کوچکی گرفت و با ریز کردن چشم هاش سعی کرد نوشته ها رو بخونه
- اممممم..کلاس الانم حدود بیست دقیقه دیگه تموم میشه..و..بعدش دیگه هیچ کلاسی ندارم
چرا پرسیدی؟
چانیول از پشت خط خنده‌ی کوتاهی کرد و جداب داد
- خیلی وقته با دوست پسر کوچولوم بیرون نرفتم..نیم ساعت دیگه اونجام با هم بریم بیرون
چشم های بک برقی زد و بعد با خوشحالی بی توجه به کوچولو خطاب شدنش که همیشه  عصبانیش میکرد جواب داد
- اوه چه خوب..باشه..باشه..نیم ساعت دیگه..من تا اون موقع حاضر حاضرم..پس فعلا
- فعلا قربونت برم
با لبخند گوشی رو قطع کرد و دوباره پیش شاگرد کوچیکش برگشت
- خوب.. دختر کوچولومون در چه حاله؟
زودی بقیه اش رو برام بزن
دختر اخم ظریفی کرد و شاکی نالید
- استاد بیون..من کوچولو نیستم
خنده‌ی بلندی کرد و بوسه ایی رو گونه‌ی دختر کاشت..بعضی از رفتار هاش واقعا شبیه به خودش بود، چه جالب که اون هم از کوچولو خاطب شدن بدش میومد
- باشه..ببخشید عزیزم
دختر لبخند بزرگی زد و جواب داد
- عیب نداره
و بعد در طی یک حرکت ناگهانی نیم خیز شد و مثل بکهیون بوسه ایی رو گونه اش کاشت

__________________

خب..امیدوارم از این پارت راضی بوده باشین
دلم برای بکهیونیم میسوزه😢
شما چی؟
چانیولیم هم خیلی خوبه و هوای بکی رو داره😚
پارت قبلی و  این پارت هم تقریبا غمگین بودن..
و اشکم رو درآوردند
برای همین فعلا پارت غمگین در پیش رو نداریم🙄
تا ببینیم چی میشه😋
نمیدونم پارت پنجم یا چهارم به ده ووت رسیدن یا نه..چون جدیدا سر نزدم که ببینم
اما اگه نرسیده باشن هم من این پارت رو برای ریدر های عزیزی که همیشه هوام رو دارم آپ کردم
پس مشکلی نیست
اما بدونین که خیلی ناراحت شدم که حدود بیست نفر میخونن و حتی نصفشون هم ووت نمیدن😑
خب برای پارت بعد هم شرط دارم🙄
اما یه خورده سبکش کردم
پارت بعد = شش ووت
پارت بعد آمادس..زودی ووت بدین😁
راستی بایس شما کیه؟




My dear boy friendWhere stories live. Discover now