*یادآوری ( در پارت 9 )
داک هو : پدر بکهیون ( فوت شده )
جین کیونگ : مادر بکهیون
هیون کی : برادر بکهیون
هیون جی : خواهر بکهیون ( معمولا هیون صدا زده میشه)__________________________
پیرزن با صدای لروزنی خیره در چشم هایی که ازش فراری بود گفت
- من غریبم؟
در حالی که روی پاهایش کنار صندلی که
پسر اش نشسته بود و زانو زده بود دست های ظریف بکهیون رو محکم فشار داد
کلافه دست دیگر اش رو زیر چونه اش گذاشت و سر اش رو بالا آورد
مردمک های پسر روبه رو اش از اشک پر شده بود و به هر چیزی غیر از مادر اش نگاه میکرد
- ها؟..بکهیون؟..من غریبه بودم؟..مادرت رو لایق ندونستی؟..من رو لایق این ندونستی که درد هات رو باهام شریک بشی؟
مقاوت اش در هم شکست و اشک های درشتی از چشم های چین خورده اش سرازیر شد
و بالاخره...پسر اش، عزیز ترینش، نگاه اش کرد
بک آروم دست اش رو روی صورت مادر اش کشید و
نم روی صورت اش رو پاک کرد
با صدای لرزونی گفت
- م...من..فقط نمیخواستم.. ناراحت بشی
چانیول کنارم بود
- منم باید کنارت میبودم بک..من مادرتم..یادت رفته؟
آخه من چطور متوجه نشدم؟
متاسفم پسرم..متاسفم که ازت غافل موندم..
باید بیشتر بهت سر میزدم
هیون کی..هیون جی..اونها هم جدا از کارهایی که داشتند.. باید کنارت میبودن
ما متاسفیم عزیزمبکهیون با بغض بزرگی که در گلوش جای گرفته بود
جلوی پاهای های مادر پیر اش زانو زد
دست هاش رو محکم فشورد
صندلی پشت سرش رو کمی از خودشون دور کرد که فضای بیشتری داشته باشه
و مادر اش رو محکم بغل گرفت
زمزنه کنان گفت
- اینو نگو مامان..لطفا نگو..تقصیر تو نیست که
توی دام این مریضی افتادم..هیچ کس مقصر نیست مامان..
شاید من باید کمتر باید آبمیوه هلو که پر از شکره رو میخوردم..هوم؟
با لحن شوخی جمله آخر اش رو گفت که فضا کمی رو عوض کنه اما...جین کیونگ اون رو از خودش فاصله داد و انگار که چیزی رو یادش اومده باشه با صدای ترسناکی رو به داماد از همه جا بیخبر اش که از شدت احساسی بودن این صحنه ها رو تخت توی خودش جمع شده بود و سر اش رو پایین انداخته بود داد زد
- هی توووو..پارک چانیول
چان با چشم های گشاد شده از جا پرید و هراسان و سردرگم جواب داد
- ب...بله..مادر؟!!
چیشده بود؟..اون و بکهیون که الان داشتن با هم حرف های مادر پسری میزدن..چانیول اون وسط چیکاره بود؟
- حواست که به پسرم هست؟
میدونی که جای دور افتاده ایی زندگی میکنم
اگه ببینم از نوبت دکتر اش رد شده و نبردیش که چک بشه و بیخیال نشستی خودت میدونی پارک چان..
اگه ببینم باز مثل قبل تو خوردن شیرینی جات و آبمیوه زیاده روی کرده و تو هیچی نگفتی
اگه ببینم از وقت داروهاش گذشته و تویی نبودی که بهش یادآوری کنی
اگه ببینم بلایی سرش اومده و تو جلوش رو نگرفتی
اگه...
KAMU SEDANG MEMBACA
My dear boy friend
Fiksi Penggemarبکهیون و چانیول زوجی که عاشقانه یکدیگر رو میپرستند اونها زندگی یک سال اشون رو با لحضات به یادماندنی و شادی کنار هم گزروندند ^▪^ اما قرار نیست زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون بده و همیشه یه سری مشکلات از نا کجا آباد پیدا میشن و بخت آدم ها رو سیاه میک...