Part 14

154 18 24
                                    

- دیدی آخرش نرفتیم کلبه جنگلی؟
بکهیون با ناراحتی زمزمه کرد و سرش رو روی سینه‌ی همسرش جابه جا کرد
چانیول لبخند کوچکی زد و نوازش موهاش رو از سر گرفت
- آره..میدونی که همه جیز یهویی شد..مامانت اینا اومدن‌‌ لوکاس اومد
نمیشه که ولشون کرد..هر وقت که تایممون خالی شد میریم..قول میدم عزیز دلم
- هوم..باشه
چانیول از آرامش و سکوتی که در اتاق بود لذت میبرد..تنها، کورسوی نوری که از سالن میومد اتاق رو روشن میکرد و ساعت دو و نیم نیمه شب بود
با همسرش، کسی که دیوانه وار عاشقش بود روی تخت دراز کشیده بود و سنگینی سر و نرمی گونه‌ی اون بر روی قفسه سینه اش حس میکرد
و دست چپ اش در دستان کوچک و ظریف
معشوقه اش مخفی شده بود..بکهیون سرش رو کمی‌بالا آورد و با چشم هایی که در تاریکی برق میزد مدتی بهش خیره موند
- جانم؟
- خیلی خیلی دوست دارم
لبخند کوچکی زد، برای دفعه‌ی چندم در این شب.
ذره ایی سرش رو خم کرد و ثانیه ایی بعد لب هایش رو بر روی لبان دلربای پسر مخفی شده در آغوشش قرار، و بوسه نرم و عاشقانه ایی رو آغاز کرده بود
- من بیشتر دوستت دارم
بکهیون چانه اش رو طوری قرار داد که دید راحتی به همسرش داشته باشه و با چشم هایی نیمه باز زمزمه کرد
- خوابم میاد چان
چانیول با همان صدای آرام جواب داد
- میدونم عزیزم..بخواب
و دقیقه ایی بعد برای بار دوم در آغوش یکدیگر فرو رفته و بکهیون به خواب رفته بود
چانیول اما نمیتونست که بخوابه صبح خیلی دیر بیدار شده بود بنابرین هیچ تمایلی به بستن چشم هاش نداشت.. پس از ده دقیقه که از عمیق بودن خواب بک مطمعن شده بود آرام مچ دست همسرش رو بالا آورد و مثل همیشه به اعداد روی صفحه دستگاه ساعت مانند، خیره موند کمی چشم هایش رو ریز کرد که با وجود نور کم بتونه بخونه
- بالاست
با استرس زمزمه کرد و سریع دستش رو بر پیشانی پسر خفته گزاشت، سرد بود
پس این همه بی حالی امروز به خاطر قند بالایش بود..روز گزشته هم افت قند داشت
و حالا مردمک چشم های چانیول از نگرانی برای همسرش میلرزید
یا قند بالا یا افت قند، اغلب همین طور بود و با وجود مراقبت های فروان باز هم روز های انگشت شماری وضعیتش ثابت میموند
اما، برای اطمینان بیشتر بهتر بود که از دستگاه تست استفاده کنه.‌‌
سعی کرد با کمترین سر و صدا بکهیون رو از خودش جدا و از تخت بلند بشه
با قدم های آهسته سمت کمد کوچکی که فاصله‌ی کمی با تخت داشت رفت و کشو اول رو باز کرد
از بین تمام دارو و قرص و سرنگ ها کیف دستی سیاه رنگ رو برداشت و دستگاه کوچک، یک نوار تست و قلم سوزنی را جدا و روی تخت انداخت
خودش رو سمت بکهیون کشید و دست اش بالا گرفت قلم سوزنی رو در انگشت اشاره اش فرو کرد و وقتی قطره ایی خون پدیدار شد اون رو روی نوار تسیت کشید و در دستگاه قرار داد..چند ثانیه پنبه را بر روی انگشت اش فشورد..و منتظر موند
اعداد پیدا شدند..تقریبا همون مقدار بود
- ببین چقدر خوابش میاد که تکونم نخورد
چان آروم با خودش زمزمه کرد و وسایل جلو دستش رو روی میز هول داد
کاری از دستش برنمیومد..بکهیوت سه ساعت قبل انسولین زده بود و اگر در این فاصله کم دوباره تزریق میکرد حالش بد میشد
دستی میان موهایش کشید..و کلافه نفسش رو بیرون داد، بازو اش رو زیر سرش برد و دوباره روی تخت دراز کشید..نمیدونست چه مدت بیدار مونده و نگاه نگرانش رو به دوست پسر اش داده بود
اما بعد از چند لحظه خستگی بر اون غلبه کرد
و پلک هایش بر روی هم افتاد

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Nov 29, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

My dear boy friendTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang