Part 10

93 18 25
                                    

از بین در اتاقشون نیم نگاهی به اتاق نشیمن انداخت..نگاهش رو چند بار اطراف خونه به گردش درآورد..و وقتی شخص مورد نظرش رو به چشم ندید با خیال راحت تری با صدای آرومی خطاب به همسرش زمزمه کرد
- یول؟
جوابی نشنید.. یه خورده بلند تر تکرار کرد
- یول؟!
این دفعه همسرش صداش رو شنید و سمت اون برگشت، چانیول با دیدن وضعیتش خنده‌ی خفه ایی کرد و در عوض چشم غره‌ی بکهیون نصیبش شد قدم های بلندش رو سمت در اتاق مشترکشون روونه کرد و بعد از اینکه در رو کامل بست روبه همسر شلختش گفت
- سلام عزیزم..بیدار شدی؟
اما بک اخمی کرد و با حرص جواب داد
- نه عزیزم..هنوز خوابم..چرا زودتر بیدارم نکردی تو؟
بعد از این همه سال لوکاس برگشته کره و اومده خونه‌امون بعد اون موقع من خواب موندم و تو هم بیدارم نکردی..الان کجاس؟
چان سعی کرد جلوی خنده اش رو از این حجم عصبانیتی که فقط همسرش رو کیوت تر کرده بود بگیره و بعد جواب داد
- بهش گفتم قرص سردرد خوردی و چون خواب آور بوده خوابت برده اونم خب، آدم با درکیه، بکی جونم..الانم رفته دست هاش رو بشوره..نگران شام هم نباش چون خواب بودی و من بلد نبودم چیز خوبی درست کنم زنگ زدم به یورا، و اونم یه ضرف بزرگ پاستا گوشت و با کلی مخلفات خوشمزه واسمون آورد.. بعدشم سریع رفت
بکهیون با تموم شدن حرف هاش چشم هاش رو درشت کرد و مبهوت لب زد
- این همه چیز فقط تو تایمی که خواب بودم اتفاق افتاد؟!
چانیول با لبخند بزرگی که از لحضه‌ی ورود به اتاق روی لب داشا سری تکون داد و با عجله اضافه کرد
- سر و وضعت رو درست کن بیا بیرون..منتظرتیم
لبخند کوچیکی زد و سری تکون داد..
و منتظر به دوست پسرش چشم دوخت..
بعد از بیرون رفتن چانیول
سمت کمد قهوه ایی رنگشون حجوم برد و تا کمر خم شد..تند تند چوب لباسی ها رو کناز زد تا لباس آبرومندانه ایی پیدا کنه
تصمیم گرفت شروال خونگی جذب سیاهش رو همراه با تیشرت فری سایز قرمز رنگش بپوشه..دستی به موهاش زد و بعد از چک کردن دوباره‌ی خودش در آینه با نفس عمیقی
بالاخره رضایت داد به اتاق نشیمن و به استقبال دوستی که سالها بود ندیده بودش بره
استرس داشت..و دست هاش عرق کرده بود
در رو باز کرد و با لبخند ملیحی نگاهش رو مستقیم به مبلی که چانیول و لوکاس روش نشسته بودن و با هم حرف میزدن داد
لوکاس..یکی از عزیز ترین کسانی که توی زندگی اش داشت..الان چند قدم اون طرف تر نشسته بود
توی خونه اون بود..و داشت با چان حرف میزد
خب..باورش واقعا برای بکهیون سخت بود
وقتی که از خواب بیدار شد و در اتاقش رو باز کرد
انتظار نداشت با دوست صمیمی اش روبه رو بشه
که روی مبل لم داده بود و داشت میخندید!
و تنها کاری که تونست بکنه این بود که سریعاً به داخل اتاق برگرده و منتظر فرصت مناسب برای بیرون رفتن باشه..
انقدر غرق افکارش شده بود که منوجه نگاه لوکاس که اتفاقی روش افتاد و حرفش رو قطع کرد، نشد
با شنیدن صدای آروم و زمزمه مانند مرد..
سرش رو بالا آورد..با چشم هایی که اشک درشون موج میزد و خنده ایی کرد
خنده اش به قهقهه تبدیل شد..
و طی یک حرکت غافلگیرانه خودش رو در آغوش مردی که سر پا و با دست های باز ایستاده بود
پرت، و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد
صدای داد لوکاس به گوش رسید
- وایییی بکهیون، پسررررر..دلم تنگ شده بود واست
و بعد از چند ثانیه مثل همراه با دوستش قهقه‌ی بلندی سر داد و با محکم تر کردن دست هاش دور تن بکهیون اون در آغوشش چلوند
ولی بعد سریعاً دست هاش رو زیر رون های تپلش ( >< ) سر داد که زمین نخوره
- نگران بودم سنگین تر شده باشی و دیگه نتونم این جوری بغلت کنم..ولی هنوزم مثل قبلا سبک و خوشتیپی..خدا رو شکرت..حالا یکم سرت رو بیار بالا ببینمت
بکهیون با شندین جمله‌ی آخرش با عجله سرش رو بالا آورد و به صورت لوکاس که از قبل مردونه تر و جذاب تر شده بود خیره شد..
نمیتونست توصیف کنه که چه قدر دلش برای دوست صمیمی اش تنگ شده بود..
اون با کریس و لوکاس بعد از بازگشتش به کره در کافه ایی که پاتوق هر سه بود آشنا شد
و بعد ها فهمید اون دو با هم برادر هستند
اونها طی دو سال دوستی
رابطه‌ی صمیمی ایی با هم برقرار کردند
که بعد از مدتی کیونگسو هم که با کریس آشنا بود به جمع دوستانه اشون اضافه شد..
اما رابطه‌ی لوکاس و بکهیون چیزی فراتر از دوستی بود..اونها بیش از حد معمول با هم صمیمی بودند وقتی که بکهیون با چانیول باهاش قرار گزاشت
چانیول هم با دوست هاش دیدار کرد و اون هم با لوکاس و کریس و کیونگسو آشنا شد
بک با شنیدن صدای کشیده شدن سوت کسی به خودش اومد
لوکاس لبخند بزرگی زده بود و با مردمک های سرگردونش صورتش رو از نظر گزروند.. با نگاه دلتنگی زمزمه کرد
- پسرررر..خیلی از قبل خوشگلتر شدی..خیلی تغییر کردی بک
بکهیون که دیگه تصمیم گرفته بود چیزی بگه با صدای بغض داری که نتونسته بود مهارش کنه جواب داد
- دلم تنگ شده بود واست بی معرفت
و بعد دوباره خودش رو به دوست عزیزش چسبوند
سرش رو محکم به شونه‌ی پهنش فشار داد
حس خوبی با این کار بهش دست میداد..
و دوست داشت اصلا ازش جدا نشه
و چند ثانیه‌‌ی بعد صدای خنده‌ی بلند لوکاس به گوش رسید که میگفت
- تو چرا تا من رو میبینی مثل کوالا ازم آویزونی؟!..درسته گفتم سبکی..ولی بکهیون.. فکر کنم کمرم داره از وسط نصف میشه

My dear boy friendWhere stories live. Discover now