Part 7

118 29 12
                                    

چند باری چشم هاش رو دور و اطراف خیابون گردوند، بلکه ماشین مشکی رنگی که از تمیزی برق میزد رو پیدا کنه

اما همون لحضه ماشینی که دنبالش بود جلوی پاش توقف کرد و بوق کوتاهی زده شد

لبخندی زد و در جلوی ماشین رو باز کرد

کوله‌ی سرمه ایی رنگش رو که همیشه همراه خودش به بیرون میبرد رو روی صندلی عقب پرت

و آسوده تکیه اش رو به پشتی صندلی داد

چانیول نگاهی بهش کرد و لبخندی زد

لبخند بزرگی که چال گونه اش رو نمایان میکرد

کمی خم شد و لب های خندون و کوچیک همسرش رو در اهان برد و مک عمیقی زد

چند ثانیه در همون حالت باقی موند و بالاخره رضایت داد عقب بکشه

بکهیونی نگاه عاشقانه ایی بدرقه‌ی همسرش کرد و آروم گفت

- سلام

چان در حالی که ماشین رو راه انداخته بود و دنده رو عوض میکرد با لحن سرحالی جوابش رو داد

- سلام دوست پسر عزیزممم

بک سرش رو طرف چانیول برگردوند و ابرو هاش رو بالا انداخت

- حالا میخوای ببریمون کجا؟...

مکث کوتاهی کرد و در حالی که چان رو ورانداز میکرد ادامه داد

- آقای بسی خوشتیپ؟

خنده‌ی بلندی کرد

- چی بهتر از اینکه همسرت بهت بگه خوشتیپ؟

اممممم..راستش بهت نمیگم

اخم کوچیکی کرد و نالید

- چرااا؟..بگو دیگه چان..بدنجنس نشو بهت نمیاد

- خیله خب..داریم میریم یه شام خوشمزه تو یه رستوران خوب با هم بخریم..خوبه؟

اخم های بک کم کم در هم گسست و بعد با چشم هایی براق و دست به سینه به شیشه‌ی روبه‌رواش خیره شد

- آره خیلی

چان نگاه کوتاهی بهش کرد و ایندفعه با لحن کاملا جدی ایی پسر کوچیکتر رو مخاطب قرار داد

- انسولین ات رو زدی عزیز دلم؟

بک نیم نگاهی بهش کرد و لب پایینی اش رو گاز گرفت و بعد نگاهی به تایمر ماشین که ساعت ۸:۰۰

رو نشون میداد

- اممم..ن..نه

چان تی یک حرکت ناگهانی ماشین رو به کنار خیابون کشید و خاموش کرد

سریع سمت همسرش چرخید و سعی کرد با صدای کنترل شده ایی حرف بزنه

- یعنی چی نه؟..مگه نباید ساعت هفت میزدیش؟

My dear boy friendWhere stories live. Discover now