چند باری چشم هاش رو دور و اطراف خیابون گردوند، بلکه ماشین مشکی رنگی که از تمیزی برق میزد رو پیدا کنه
اما همون لحضه ماشینی که دنبالش بود جلوی پاش توقف کرد و بوق کوتاهی زده شد
لبخندی زد و در جلوی ماشین رو باز کرد
کولهی سرمه ایی رنگش رو که همیشه همراه خودش به بیرون میبرد رو روی صندلی عقب پرت
و آسوده تکیه اش رو به پشتی صندلی داد
چانیول نگاهی بهش کرد و لبخندی زد
لبخند بزرگی که چال گونه اش رو نمایان میکرد
کمی خم شد و لب های خندون و کوچیک همسرش رو در اهان برد و مک عمیقی زد
چند ثانیه در همون حالت باقی موند و بالاخره رضایت داد عقب بکشه
بکهیونی نگاه عاشقانه ایی بدرقهی همسرش کرد و آروم گفت
- سلام
چان در حالی که ماشین رو راه انداخته بود و دنده رو عوض میکرد با لحن سرحالی جوابش رو داد
- سلام دوست پسر عزیزممم
بک سرش رو طرف چانیول برگردوند و ابرو هاش رو بالا انداخت
- حالا میخوای ببریمون کجا؟...
مکث کوتاهی کرد و در حالی که چان رو ورانداز میکرد ادامه داد
- آقای بسی خوشتیپ؟
خندهی بلندی کرد
- چی بهتر از اینکه همسرت بهت بگه خوشتیپ؟
اممممم..راستش بهت نمیگم
اخم کوچیکی کرد و نالید
- چرااا؟..بگو دیگه چان..بدنجنس نشو بهت نمیاد
- خیله خب..داریم میریم یه شام خوشمزه تو یه رستوران خوب با هم بخریم..خوبه؟
اخم های بک کم کم در هم گسست و بعد با چشم هایی براق و دست به سینه به شیشهی روبهرواش خیره شد
- آره خیلی
چان نگاه کوتاهی بهش کرد و ایندفعه با لحن کاملا جدی ایی پسر کوچیکتر رو مخاطب قرار داد
- انسولین ات رو زدی عزیز دلم؟
بک نیم نگاهی بهش کرد و لب پایینی اش رو گاز گرفت و بعد نگاهی به تایمر ماشین که ساعت ۸:۰۰
رو نشون میداد
- اممم..ن..نه
چان تی یک حرکت ناگهانی ماشین رو به کنار خیابون کشید و خاموش کرد
سریع سمت همسرش چرخید و سعی کرد با صدای کنترل شده ایی حرف بزنه
- یعنی چی نه؟..مگه نباید ساعت هفت میزدیش؟
YOU ARE READING
My dear boy friend
Fanfictionبکهیون و چانیول زوجی که عاشقانه یکدیگر رو میپرستند اونها زندگی یک سال اشون رو با لحضات به یادماندنی و شادی کنار هم گزروندند ^▪^ اما قرار نیست زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون بده و همیشه یه سری مشکلات از نا کجا آباد پیدا میشن و بخت آدم ها رو سیاه میک...