4

4.4K 370 123
                                    

جونگ کوک سمت اتاق بازیش میرفت و دست جیمین روهم محکم گرفته بود. در اتاق رو باز میکنه و جیمین رو طوری داخل اتاق هل میده که جیمین محکم روی زمین میفته و گریش شدت میگیره و اشک بی وقفه گونشو خیس میکنه.

جیمین که تاحالا چنین حالتی از جونگکوک ندیده بود بشدت ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه، فقط همونطور روی زمین بود و به جونگکوک خیره شده بود. گریه میکرد و امید داشت جونگکوک حالش خوب شه و بهش آسیب نزنه. با هق هق و چشمای مظلومش گفت:

_ : جونگکوکی ... مگه من ... من چیکار کردم که ازم عصبانی ای؟ ... جونگکوکی باور کن من دروغ نگفتم

جونگکوک نزدیکش شد و موهاشو گرفت و کشید. جیمین هم دستاشو به دست جونگکوک که روی موهاش بود رسوند و فشارش داد تا شاید بتونه فشار دستاشو کمتر کنه یا جونگکوک موهاشو ول کنه.

پوزخندی به ناتوانی جیمین زد. سرشو نزدیک گوشش برد و زمزمه کرد:

+ : نمیخوام چیزی جز گریه و ناله از دهنت خارج شه بیبی بوی، نترس صدات بیرون نمیره، اتاق عایق صداست جیمینی

_ : اما آخه جونگکوکی ...

حرف جیمین با داد جونگکوک قطع شد.

+ : مگه نگفتم نمیخوام جز گریه و ناله هات چیزی از دهنت خارج شه هرزه؟

جیمین میترسید حرف بزنه ولی به هیچ وجه دوست نداشت اونطوری صدا زده بشه . پس با گریه سعی کرد جوابشو بده .

_ : من هرزه نیستم کوکی

جیمین با این حرفش فقط باعث شد جونگکوک بیشتر عصبانی شه .

موهاشو ول کرد و سمت شلاقای روی دیوار رفت و دستی روشون کشید .

+ : تو هرزه بدی هستی جیمینی ولی من درستت میکنم

جیمین ترسید بازم حرف بزنه ، پس فقط با نفرت و وحشت به شلاقایی که جونگکوک سمتشون رفته بود نگاه میکرد. تا اون لحظه از ترس نتونسته بود اتاقو ببینه،ولی حالا داشت با وحشت و چشمای اشکیش به دیوارای قرمزی که با وسایلایی که فقط میدونست برای شکنجه ازشون استفاده میشه نگاه میکرد. جیمین حتی نمیدونست اونا دقیقا چین و چطور ازشون استفاده میشه.

به در نگاهی انداخت و فکر کرد بهترین کاری که میتونه انجام بده در رفتن از اون اتاق وحشتناکه. با شنیدن صدای کوک برگشت و دید کوک داره با پوزخند نگاهش میکنه.

+ : هی بیبی بوی، میدونی که نمیتونی در بری،نه؟ در خونه قفله و فقط کاری میکنی تنبیهت بیشتر بشه.

همزمان با گفتن این جمله داشت بهش نزدیک تر میشد و شلاقی رو تو دستش میفشرد.

جیمین به شلاق که زنجیرای زیادی بهش متصل بودن و سر هر زنجیر یه تیغ فلزی بود نگاه کرد و دوباره هق هقاش شروع شدن. جونگکوک هر لحظه بهش نزدیک تر میشد و اون حتی جرئت حرف زدن نداشت.

Bite Me ⌫Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz