18

1.4K 164 96
                                    


با دیدن جونگکوکیش هجوم احساسات به مغزش رو حس کرد و آب دهنش رو قورت داد . اول دو قدم اروم برداشت و در حالی که چونش میلرزید و گلوش از شدت بغض میسوخت ، با پاهای لرزون سمتش دویید طوری که هر لحظه ممکن بود زمین بخوره . محکم بغلش کرد که بغضش شکست و بلند گریه کرد . دیگه نمیخواست ازش جدا شه ، دیگه نمیخواست جایی باشه که کوکیش نیست پس طوری گرفته بودتش که مطمئن باشه کوک اگر بخواد هم نتونه لحظه ای ازش دور شه .

_ : جونگکوکیییییی ... دلم ... خیلی برات تنگ شده بود ... کوکییییی

با گریه و صدای لرزون و هق هق گفت و سرش رو تو سینش مخفی کرد . بیشتر از این تحمل دوری از کوکیش رو نداشت ، حتی شده یک ثانیه .

و البته جونگکوک هم چیزی از این احساسات جیمینش کمتر نداشت و زبونش قفل شده بود . وقتی بیبیش وارد شد و تو دیدش قرار گرفت ، احساسی فراتر از شادی بهش دست داد . برای لحظه ای تنفس یادش رفت و با قرار گرفتن اون جسم کوچیک تو بغلِ خودش آرامشی که گمش کرده بود بهش برگشت . همه چیزشو ، از جمله بار ها و انبار هاش رو از دست داده بود ، ولی با دیدن بیبیش دیگه هیچ کدومشون براش اهمیت نداشت .

بالاخره تونست بدنش رو حرکت بده و دستاش که به وضوح میلرزیدن رو دور بدن جیمین حلقه کرد و متقابلا محکم بقلش کرد . نفس هاش به سینش میخورد و حس خیسیِ اشک هاش رو لباسش براش لذت بخش بود . سرش رو تو موهای خوش بوش فرو برد ، چشماش رو بست و عطر دلنشینش رو وارد بدنش کرد .

قلب هاشون بشدت محکم میزد و هر دو میتونستن ضربان قلب هم رو حس کنن و این لذت وصف نا پذیری براشون ایجاد میکرد . تمام مدتی که در آغوش هم بودن بدون هیچ حرفی ، فقط اشک میریختن و حس دلتنگی همدیگه رو برطرف میکردن و از وجود هم لذت میبردن . بنظر میومد عشقشون نسبت به هم حتی خیلی بیشتر از قبل شده باشه . و البته تنها حسی که درون کوک بیشتر شده بود عشقش به جیمینش نبود ، اون میخواست انتقام بگیره . انتقامِ دوری از قلبش ، انتقامِ دلتنگیش ، انتقام اشک های جیمینش ، انتقام نگرانی و دلواپسیشون و ...

بعد از چند دقیقه کوک دستش رو بالا آورد و داخل موهای ابریشمی عشقش فرو برد تا نوازششون کنه . سرش رو بالا آورد و با صدای بمی که ترس رو به جون افراد داخل رستوران تزریق میکرد گفت :

+ : یکیتون ماشینش رو راه بندازه ... ما باید بریم

_____________________

مرد سعی میکرد با قدمای سریع هوسوک هماهنگ شه ولی نمیتونست پا به پای مرد بلند قد بره . تقریبا با نفس نفس گفت : قربان ، همه رو راضی کردیم که ...

ه : جونگکوک چی شد ؟

- بنظر میرسه تازه آزاد شده

لبخند کجی روی صورتش شکل گرفت . به درِ مورد نظرش رسید و واردِ اتاقِ جانگ شد . پشت سرش در رو بست و سمت بزرگترین صندلی چرمی اتاق رفت و روش قرار گرفت .

Bite Me ⌫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora