سلام دوستان قشنگم*-*
امیدوارم تا اینجا از داستان لذت برده باشید^-^
خب قشنگا بریم برای قسمت جدید😍😍
کامنت و وت یادتون نرههه😗😗
###############
با ورودش به راهرو،جو درونش بهم ریخت هوا کمی سردتر شده بود و چراغ ها خاموش شده بودن....
تهیونگ از قطع و وصل چراغ ها فهمید سرورش اومده....
در اتاقش رو باز کرد ...چهره ای که میدید فرای انتظارش بود...
اون...اون ابلیس نبود...
فرشته مرگ بود...
یه قدم عقب رفت
نمیتونست نفس بکشه انگار روحش داشت پرواز میکرد هیچ کاری از دستش برنمیومد...
چشمهاش داشت از حدقه میزد بیرون یخ زدن خون توی رگهاش رو حس میکرد...
در با صدای مهیبی بسته شد....
اون اومده بود....
فرشته مرگ با قدرت وحشتناکی به دیوار کوبیده شده و تهیونگ نفس نفس میزد....
فرشته بلند شد و خودش رو تکوند...:واقعا فکر میکنی میتونی از اون بچه مراقبت کنی؟اونو یک روز با خودم میبرم این دستور از سرورمه...
ابلیس با چشمهای سرخش بهش زل زد:برو بهش بگو خودش بیاد ببرش تو برای من مثل جوجه ای....قدرت من از گناه های بنده هاش سرچشمه میگیره و قدرت تو؟از پشمک؟خنده وحشتناکی کرد که باعث شد چراغ از بالا پرت شه پایین...
+تازمانی که من بخوام این بچه به من خدمت میکنه و ماله منه اگه میخوادش بیاد بگیرتش
چشمهای فرشته مرگ از عصبانیت خون میومد چطور این موجود پست میتونست نسبت به خالقش انقد بی شرم باشه....:اون میتونست یه فرشته باشه ولی تو نذاشتی...
+من نجاتش دادم...این بنده های ناچیز خالقت بود که اونو به چیزی که الان هست تبدیل کردن....
-بنده هایی که تو گول زدی...
+میتونستن گول نخورن....من بهشون هوس دادم نه اجبار....
-سلام منو به لیلیت برسون....
جو اتاق با رفتن فرشته مرگ آروم شد....ابلیس سمت تهیونگ رفت پر های ریخته شده کف اتاق رو جمع کرد...:حالت خوبه؟
-چرا اون منو دوست نداره؟
+چون اون خداست هیچکس رو دوست نداره جز خودش...برای سرگرمی خودش با جون انسانها و عشقشون بازی میکنه...
-منظورم لیلیته...
ابلیس سکوت کرد...
نمیدونست چی جوابشو بده
-اون مادرمه باید دوستم داشته باشه....
+ما این بحثو تموم کردیم تهیونگ...
############
دو هزار و ششصد سال قبل:
بالاخره لیلیت تسلیم شده بود...
جذابیت بیش از حده ابلیس باعث شده بود بپرستش...
هوشش واقعا جذاب بود براش...
چشمهای سرخش با طنین رنگ مشکی باعث میشد بخواد بعد از میلیون ها سال کسی رو در آغوش بکشه....
و کشید....
ابلیس و لیلیت....
دو موجود افسانه ای.....
ولی نه...
لیلیت پشیمون شد....
اون فقط توی قلبش آدم رو داشت....
نمیتونست عاشق کسی باشه...جز اون احمق که سالها بود ندیده بودش... اما عشقش مانند روز اول در قلبش جولان میداد....
اما یک اشتباه تاوانی دارد که گاهی جبران ناپذیر است مانند فرزند لیلیت از شیطان....
تهیونگ از نسل لیلیت بود ولی از همسری شیطان....
نصف انسان نصف جن....
اما او فرشته بود...
با بال های زیبا و بزرگ....
قیچی کرد....
بالهایش را برید مادر بی رحمی که اورا جلوی در خانه ای در هگمتانه ول کرده بود....
طهماسب به تهیونگ تبدیل شد...
فرشته به شیطان بدل گشت...
چون مادری فرزندش را دوست نداشت...
فقط عشقش را برای فرزندان آدم نگه داشته بود....
و شما میدانید ابلیس اورا چگونه پیدا کرد:)
#پایان
♡♡♡♡♡♡♡
وت و کامنت یادتون نره ها😘
YOU ARE READING
Driven
Fantasyخلاصه: او عاشق بود... عاشقِ خالق! چ میشود وقتی مخلوق عشقی جنون انگیز به خالق میدهد؟ عشقی که خالق شایسته اش نیست! گمراه شد... پرنسِ زیبای مجنون! و چ میشود وقتی قدرت دستِ دیوانه باشد؟ او مانند کلاغی بود که عاشق مترسک مزرعه بود و زمانی که با غیرواقعی ب...