driven:beginning of evil

517 46 40
                                    

سلام سلام من آمدم با پارت اول رانده شده...
خیلی استرس دارم امیدوارم که خوشتون بیاد...‌😁
یچیزیو همین اول بگم اگه رمان یا فیکشنی بااین اسم هست بهم بگید حتما!
و ی چیزه دیگه چنتا پارت اول صرفا فقط برای آشنا شدن با کلیت موضوعه و هیچ شخصیت کی پاپی ای توشون نیس پس ناامید نشید و ادامه بدید شاید خوشتون اومد....
خب من روز خاصی رو برای گذاشتن پارتا ندارم این قسمت به ۲۰تا کامنت رسید بعدی رو آپ میکنم😁😁
خیلی حرفا داشتم نمیدونم چرا یادم رفت خخ اثراته استرسه😂
خب دیگه بریم سراغ رانده شده😰
●●●●●●●●●
هفتاد هزار سال از عبادت بی قیدُ شرطش میگذشت!!
جنِ فرشته خدا!!
زیباترین جنی که میتوان به چشم دید تا هزاران سال بعد!
از نظرانسانی؟
نه نه شما هرگز مثلش رو توی زندگیتون نخواهید دید.... چشمهایش زیباترین اقیانوس سرخی بود که خدا آفریده بود فرشتگان و جنیان با هر نژادی، خوب یا بد ،بی هیچ اراده ای از خود عاشق او بودند ولی او....
امان از او...
امان از چشمهایش....
او عاشق خداوندگارش بود!او را عاشقانه میپرستید و چشمهایش فقط اورا میدید و لب هایش فقط نام اورا بر زبان می آورد....
موهای بلندی که تا زانوانش میرسید و رنگ قرمزش ک گویی خون از آنها میچکید زیباییش را دو چندان کرده بود و لباس هایی سفید که با تناقضش با رنگ قرمز هارمونی دیوانه کننده ای داشت و بوی بهشت میداد...!
نامش ابلیس بود پسری به زیبایی امواج متلاطم دریا و جنی که خداوند ارزشش را بیش از فرشتگانش قرار داده بود...!
اما امان از آن روز نحس!
میدانید؟
انسان هرکجا ک پا میگذارد نحسی میاورد حتی در روز خلقتش!!!
آن روز در بهشت شوری برپا بود!انگار خالقِ توانا میخواست اوج تواناییش را به رخ بکشد !
ابلیس به اطرافش مینگریست
 آن چ بود که تمام ۹ فرشته مقرب برایش احضار شده بودند؟
 میلیارد ها فرشته به صف ایستاده بودند زمین سبز زیر پایش به یکباره سفید شده بود!
۹ فرشته بزرگ در جلوی صف حاضر بودند!
ابلیس خود را به پشت آنها رساند تا ندای خداوند را واضحتر بشنود:
ندا آمد:
هرکس بتواند از زمین گِلی مقدس  بیاورد تا من این موجود جدید را که نامش را انسان گذاشته ام خلق کنم میتواند در کنار من بنشیند...
ابلیس با خود اندیشید:دیدن خداوند نصیبش میشود؟
او در تمام عمرش تنها یک آرزو داشت آن هم دیدار معشوقی که هفتاد هزار سال پی آن دویده بود!
پیش رفت میخواست او باشد که این کار بزرگ را برای خدایش انجام میداد!!
که صدای خداوند میخکوبش کرد:نه ابلیس!تو نمیتوانی به گل دست بزنی او تورا خواهد کشت!!
خداوند درست میگفت او از آتش بود و خاک پوستش را میسوزاند اما چ اهمیتی داشت ک او چ دردی میکشد مهم او بود خداوندش!مهم دیدار معشوق بود هفتاد هزار سال کافی بود میخواست این کار را انجام دهد که فرشتگان مقرب عازم شدند و ابلیس همچنان به خدا التماس میکرد که او اینکار را انجام دهد ولی نه!
او اجازه نداشت....این کار را نتیجه عشق خداوند به خود میدید که نمیخواست ذره ای آسیب به بدنش برسد....

DrivenDonde viven las historias. Descúbrelo ahora