سلام سلام...
سلامی پس از مدت ها....
آمدم با پارت جدید...
خب این قرار بود خیلی جلوتر باشه ولی گفتم اینا توی داستان نباشن داستان ویکوکی نمیشه😁
خب ی توضیح هم بدم راجب این قسمت....
این قسمت بیشتر از افکار کوک و وی وقتی همو میبیننه پس هرجا که با خط جدا شده میره سمت افکار اون یکی...معلومه دیگه...
خلاصه که امیدوارم خوشتون بیاد و انرژی بدین تا پارت بعدی رو زود بذارم تنکیو ماچ ب شما:)))))
***************
معجزه؟معجزه هیچوقت رخ نمیده...نه تا زمانی که دلت رو به خدا خوش کنی!
توقعِ داشتنِ معجزه از طرف خدا دقیقا مثله اینه که انتظار داشته باشی آبی که روی زمین ریخته خود به خود جمع بشه...
همینقدر بی رحمانه...همین قدر احمقانه...
ساعتها زل زدن به دیوارای سفید افکار زیادی رو توی ذهنم میاره...
اینکه چطور زندگیم نابود شد از همه بیشتر مرور میشه....
-----
پشت در اتاق ۶۶۶ ایستاده بود...
معذب بود یا استرس داشت؟هیچکدوم...
میترسید..
از چیزی که قرار اون تو باشه....
دکتری که همراهش بود در رو باز کرد:امیدوارم بیشتر از ۱۵دقیقه صحبتتون طول نکشه....
تشکری کرد و وارد اتاق شد...
اتاق سراسر سفید رو از جلوی چشمهاش رد کرد...
تخت خواب خالی و میزی که پر از کاغذهای پاره و داغون بود خونهایی که روی زمین ریخته شده بود باعث شد یه قدم بره عقب...
اون خونها تنها رنگی بود که بجز سفید دیده میشد...
دره دستشویی باز شد...
+پس بالاخره اومدی جئون جونگ کوک
لرزید و به سمت صدا برگشت...
چقدر صورتش بی روح بود چقدر تن صداش بی جون بود ولی چقدر چشمهاش زیبا بود....
غرق چشمهاش بود..حالا توی اون اتاق سفید و افسرده کننده ی چیزی میدرخشید..
چشمهای کیم ته هیونگ....
همینجور که صداش میلرزید سعی کرد بهش جواب بده
+مادرم منو اینجا فرستاده...
-البته که اون فرستاده...
+مادرمو میشناسی؟
-ما داستانهای زیادی باهم داشتیم...درمورد خودت بهم بگو جونگ کوک...چندسالته؟
+۲۳
-هیچی درمورد مادرت نمیدونی؟هیچی بهت نگفته؟
+بهم گفت که تو چیزی داری که باید ازت بگیرم من ازت خوشم نمیاد پس لطفا سریع تر اونو بده دلم نمیخواد بیشتر از این اینجا بمونم...
-درسته..از من خوشت نمیاد اینجا هم بوی گه میده تکرار رنگ سفید هم اصلا چیز جالبی نیست اون خون هم که اونجاست میترسونتت فکر نمیکردم آخرین نفر از نسلتون انقد ترسو باشه...
+آخرین نفر از چی؟
--------
چشمهاش دقیقا همون برق رو داشت....برق چشمهای آریانا...
اون عوضی...بوی تنش هم همون بود...اون احمق تناسخ اون دخترعوضی بود...چطور میتونم کمکش کنم ک زنده بمونه وقتی دلم میخواد خودم جیگرشو تیکه تیکه کنم..
مشتمو به دیوار کوبیدم:پس اون زن هیچی بهت نگفته؟راجب اینکه کی هستی و چه ماموریتی داری؟
+ماموریت؟از چی داری حرف میزنی؟واقعا گوش دادن به حرفای یه دیونه کار سخت....
حرفش تموم نشده بود که گلوشو گرفتم نمیتونستم بیشتر حرفای مزخرفش رو بااون صدای زنونه و جذابش تحمل کنم:من دیونه نیستم من فقط تجسمی از شیطانم...
--------
به سختی تلاش میکردم دستای قوی و ورزیدش رو از دور گلوم باز کنم لبخندی که میزد رو حتی هیث لجر توی نقش جوکر هم نمیتونست بزنه لحن عصبی صداش باعث میشد بیشتر بلرزم...اون واقعا شبیه شیطان شده بود...
بالاخره دستاشو از روی گلوم برداشت جای نخنای تیکه تیکش روی گلوم مونده بود معلوم بود همش در حال جویدن اوناست......... نفس نفس زدنو سرفه کردن اجازه نمیداد درست حرفاش رو بشنوم...
چشمهای بی روحش حالا تنفر توش موج میزد...انگار میخواست بدنم رو به هزار قسمت تقسیم کنه و هر قسمت رو آتیش بزنه...اومد جلو..
دستم رو گرفت...
دستهاش گرم بود...
برخلاف چشمهاش و لحن صدای سردش برخلاف حس اون اتاق دست هاش پر از آرامش بود...
-منو ببر کره شمالی...
+چی؟...من...من خودمم اضافم...
لحن صداش عوض شد...
احساس کردم پرده گوشم دریده شد:من ازت خواهش نکردم...بهت دستور دادم...
دستهام رو از دستش کشیدم بیرون و خواستم برم که در قفل شد...نمیدونم چجوری ولی قفل شد....
هرچقدر دستگیررو تکون دادم باز نشد برگشتم اونو جلوی صورتم دیدم...
-چجوری میتونی از دست شیطان فرار کنی؟
دستهاش رو روی قفسه سینم کشید...:وقتی چیزی که اینجاست به اراده اون داره میزنه؟
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم فقط میخواستم ازون اتاق نفرین شده بزنم بیرون...
لباشو روی لبام حس کردم.....لبای زخمیش رو...
------------
بوی تنش....صورتش ...راه رفتنش...... نگاه کردنش همش شبیه بود..لبای لعنتیش......شبیهه اون زنه....بعد از ۲۰۰۰سال هنوزم میخوام ببوسمش.....
--------------
-این ی حرکت انسانی بود....
لبخند زد و روی صندلیش نشست...
خشکم زده بود...
چطور طعم لب های ی مرد میتونست انقد لذت بخش باشه واسم....
-بعد از ۲۰۰۰سال هنوزم ضعیفم...
بعد از گذشت ۲هزارسال جلوی اون هنوز کم میارم هنوزم حاضرم بخاطرش بمیرم....جئون جونگ کوک....ازین ببعد قراره چیزای وحشتناکی ببینی که این بوسه استارتشه....
پس منم به لیست اون مهمونیه مزخرف اون رهبر اشغال خوره کره شمالی اضافه کن....
+نمیتونم...
-من دوهزار ساله کوفتی صبر نکردم که تو اخرین ماموریتمو خراب کنی برو زود منو ازینجا بیار بیرون و ترتیب رفتنمونو بده....
دو متر از هم فاصله داشتیم ولی انگار دستاش دور گلوم بود و فشار میداد نمیتونستم نفس بکشم و به گلوم چنگ میزدم ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم....
صدای باز شدن قفل در اومد:حالا برو و کاری ک گفتم بکن...
************
اگه خوشتون اومد وت و کامنت یادتون نره عشقا:*)
dont know the cover creator...cm if you know....
ČTEŠ
Driven
Fantasyخلاصه: او عاشق بود... عاشقِ خالق! چ میشود وقتی مخلوق عشقی جنون انگیز به خالق میدهد؟ عشقی که خالق شایسته اش نیست! گمراه شد... پرنسِ زیبای مجنون! و چ میشود وقتی قدرت دستِ دیوانه باشد؟ او مانند کلاغی بود که عاشق مترسک مزرعه بود و زمانی که با غیرواقعی ب...