driven:story of mylife

171 31 21
                                    

سلام ریدرای خوجل موجله من😃😄
خوبید؟من بسی ناامیدانه آمدم دوباره آپ کنم😂
این قسمتو میخواستم بذارم دو قسمت دیگه آپ کنم گفتم داره حجم ریدرا میاد پایین از جذابیتش کم میشه الان گذاشتم😄😄
توی این قسمت یجورایی قیمه هارو ریختم تو ماستا😂😂کلا فضای داستان قیمه تو ماستیه😂😂
اسم اصلیه تهیونگ توی داستان طهماسبِ(tahmasb)
اسم ۲۵۰۰ساله س!!
من ازونجایی که عادت دارم واسه همه چی ی قسمت تاریک میسازم از افسانه هایی که شنیدم داستان مینویسم اگه بخواین افسانه هارو براتون میذارم این قسمت از افسانه های ولادت کوروش کبیر خیلی استفاده شده امیدوارم تو ذوقتون نخوره و دوست داشته باشید و حمایت کنید اگه دوس داشتین ووت بدین و کامنت بذارید تا ادامه رو بذارم!!
استرس گرفتم😂
خب دیگه این شما این هم قسمت چهارم رانده شده داستان زندگی طهماسب😃
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
منتظرِ من بودید؟خیلی وقت بود کسی منتظرم نبود...
خیلی وقت بود که داستان زندگیِ مزخرفی که داشتمو فراموش کرده بودم...
اما حالا که توی این اتاق سفیدم دوس دارم تک تک لحظات نفرت انگیزی که منو به چیزی که هستم تبدیل کرد با جزییات بیاد بیارم....

من یه انسان بودم درست مثل شما
از نسل آدم و حوا
ساده،مهربون ،باهوش ،خوش قیافه ،شوخ، شیطون
پدرم وزیر و سپهسالار آستیاگ بود ی زندگی خیلی آروم و معمولی
من بچه شرو شیطون وزیر بودم و پدرم مورد علاقه آستیاگ
آستیاگ کیه؟
پدربزرگ کوروش کبیر....
انتظار بودنه اونو توی داستان نداشتید نه؟خب زندگی من پر از اتفاقات هیجان انگیزه
حالا چرا اون؟
خب الان منو کیم ته هیونگ میشناسن....استاد دانشگاهی که فقط ۲۷سالشه ب نظر خودشون جز نوابغ ...که البته الان توی تیمارستان بستریم...
ولی درواقع من ۲۵۰۰ساله دارم روی زمین زندگی میکنم که البته آخرای راهمه دیگه و دارم کم کم میمیرم به محض اینکه آخرین ماموریتم رو هم با موفقیت تموم کنم برمیگردم پیش اربابم...
هنوز منتظرید؟
خب بذارید با داستان اون حرومزاده ای که همه بنیانگذار حقوق بشر میخوننش شروع کنم....
(●این قسمت از داستان از افسانه های ولادت کوروش کبیره●)
قصه ازونجایی شروع میشه که پادشاه ماد یعنی آستیاگ خواب میبینه که از رحم دخترش یعنی ماندانا درختی روییده که شاخو برگهاش کل جهان رو از جمله مادهارو فراگرفته بودند...
ایشون به خوابگذارهاش دستور میده که معنی خوابش رو بهش بگن
وقتی میفهمه که قراره نوه خودش پادشاهی ماد رو نابود کنه دیونه میشه پس چیکار میکنه؟
اینجا زندگی آروم من نابود میشه
آستیاگ به پدر من دستور میده که کوروش رو بکشه و ازونجایی که پدر و مادر من خیلی مهربون بودن دلشون نمیاد که این موجود رو بکشن و بجز فیلما و داستانای تخیلی کجا دیدید که مهربونی و دل رحمی کسی پایان خوشی داشته باشه؟
پس پدرم کوروش رو به چوپانمون میده که تازه پسرش مرده بدنیا اومده بود و پسر مرده چوپان میشه نوه آستیاگ که هیچوقت نباید بدنیا میومد
کوروش تبدیل به پسر چوپان میشه و دوست صمیمی من
فلش بک:
طهماسب(تهیونگ)شمشیرزنی بزرگ، تاریخ نویس بااستعداد دربار
کوروش پسرچوپونی که به کمک طهماسب خوندن و نوشتن یاد گرفته و میتونه شمشیر بچرخونه
هردو مشغول تیراندازی بودن و آقای وزیر و همسرش هم با لبخند بهشون نگاه میکردن:
مادرطهماسب:اون همیشه با کوروش مهربونه حتی با اینکه نمیدونه که هویت واقعیش چیه
پدر:بهتره که هیچوقت نه کوروش نه طهماسب نه هیچکس دیگه ای خبردار نشه....
مشغول صحبت بودند که..
صدا ها قطع شده بود خبری از صدای شمشیرها و تیرها نبود....
دوباره پسرِ شر فرار کرده بود
طهماسب اصلا بچه ای نبود که آروم بگیره همیشه باید سر کوروش و خودش رو به باد بده
بااینکه تحصیل کرده بود و از یه خانواده بزرگ بود همچنان شیطنت میکرد
همیشه مشتاق یادگرفتن و تجربه کردن بود
خیلی هم خلاق برای هرسوالی یا پاسخی داشت یا دنبال پاسخ بود
اما اینبار نه دنبال پاسخ بود ن سوال یا خلاقیت بلکه دنبال فاحشه خانه بود:
باچشمهای پر از شیطنتش به کوروش نگاه کرد شیطنت حتی توی صداش هم موج میزد:تو اینجا بمون اگه احیانا سربازای پدرم اومدن بگو من اینجا نیستم بدبختم نک......
همونجور که التماس میکرد با صورت خشمگین استادش رو برو شد
اشک توی چشماش حلقه زد
.....
گوشاشون توی دست استاد بود و جیغ میزدن:بابا من دیگه به سن قانونی رسیدم این حق مسلمه منه ک...
اولین ضربه توی سرش بود همچنان گوشاشونو گرفته بودو میکشید
اینبار لحن محکمتری رو انتخاب کرد:داری باعث آبروریزی میشی من پیش این خانم های محترم آبرو دارم شخصیته منو...
استاد با چشمهای قلمبه نگاهش کرد:پیش منم کتک داری حالا راه برو
عصبانی شده بود از دست این پیرمرد:اصلا چرا ی استاد جغرافیا باید پسر ارشد وزیر رو بزنه اخع؟؟کجاست اون احترام و عزت کجاست اون آرمانهای سرور و سالاری کجا رفته اون مقامات و غرور کجاست.....
اومد ادامه بده که طرز نگاه استاد ساکتش کرد: ای بابا خب حداقل کوروشو ول کن اون بدبخت ک کاری نکرده اون عشق نصف دخترای اینجاس دادی آبروی اونم میبری
-درسته که اون مثله تو احمق نیست ولی اونم حماقت های تورو میپوشونه پس حقشه...
طهماسب احمق بود ولی یه احمق باهوش و خلاق....
همینجوری که غر میزدن چشمشون به زیباترین موجودی که خدا خلق کرده بود افتاد....
دختری با موهای خرمایی که تازانوهاش میرسیدن رنگ چشمهاش و موهاش یکی بود ابروهای کمونی که برازنده یک دختر زیبای اصیل بود چشمهای ریز و خوشگل پوست صاف و لباس سفیدی که زیباییش رو دوچندان کرده بود....
طهماسب بزور استادو نگه داشت:اون کیه؟
+کی کیه؟
-اون دختره که اونجاس...
+به تو ربطی نداره بچه پررو...
-بابا مگه من چی گفتم؟
+حتی فکر این دخترم نکن..
-چرا؟
+این برادرزاده پادشاهه اصلا مناسب تو نیست قراره با ولیعهد ازدواج کنه
چشمای کوروش وطهماسب غمگین شد...
این دختر شروع اختلاف کوروش و طهماسب بود.‌..
اما این فقط کبریتی به انبار دینامیتی تنفر طهماسب از کوروش شد...
حال:
میدونید...؟
من کاری کردم اسکندر به ایران حمله کنه تخت جمشید رو آتیش بزنه من جنگ جهانی هارو بوجود اوردم من قحطی بوجود اوردم من کاری کردم اسرائیل به فلسطین حمله کنه حتی این من بودم که کاری کردم موردرد آرتورو بکشه البته زیاد توی اون مورد موفق نبودم چون در هرصورت آلبیون بوجود اومد و مردمش برای ی مدت خوشحال بودن اما...
من خیلی ماموریت ها داشتم و همه رو هم موفق بودم فقط توی ی چیز موفق نبودم...انتقام...
انتقامم این بود که هرکس کوروش رو میدید نفرینش کنه اما الان همه ستایشش میکنن و این منو عذاب میده....
این آخرین و اولین عذاب منه..‌‌...
فلش بک:
+چطور جرئت کردی فرزند آرتم بارس را که بعد از من دارای بالاترین مقام است را کتک بزنی؟
آستیاگ با خشم به چشمان قهوه ای پسر جوونی که همه پسرچوپون میخوندنش نگاه کرد و منتظر پاسخ بود
کوروش با لحن محکمی از خودش دفاع میکرد:قربان او خودش شرایط مبارزه را تعیین کرده بود من هم به شرایط پایبند بودم و چون از او بهتربودم اورا شکست دادم
آرتم بارس:این چه گستاخی....
آستیاگ از گستاخی و لحن محکم حرف زدن پسر خوشش اومدبه فکر فرو رفت چقدر این پسر شبیهه خودش حرف میزد:بس است....
حق با پسر چوپان است اورا آزاد کنید...
سربازها دستهای پسر را باز کردند:بگو ببینم پسر چوپان چند سالته؟
+بیست سال سرورم
-بیست سال؟اول جوونیته به پدرت بگو به قصر بیاد تا ضیافتی داشته باشیم پدر این پسر را احضار کنید
آستیاگ به فکر فرو رفت سنه این پسر دقیقا هم سن فرزند دخترش بود و جسارت و دلاوری اش بی مانند به خود آستیاگ
چوپان زیر شکنجه سخت آستیاگ اقرار کرد که کوروش همان فرزند مانداناست....
پس آستیاگ پدرطهماسب را احضار کرد:
با فرزند دخترم چه کردی؟
پارهاگ با دیدن چوپان در سرو وضع خونین به موضوع پی برد
روی زانوانش نشست:سرورم من...
من نمیخواستم ک دستم را به خون فرزندی کوچک آلوده کنم اما....نمیتوانستم دستور شما را هم نادیده بگیرم پس اورا به چوپان دادم....
آستیاگ لبخند زد:مشکلی نیست بلند شو دوست من....من خوشحالم که او سالم است و همینطور امشب جشنی به افتخارش برگزار میکنم او دقیقا شبیه من است برو خانه و آماده شو همسر و فرزندت هم بفرست اینجا تا پیش ماندانا و کوروش باشند شما برای ما عزیزید
پارهاگ چنین کرد ...
کوروش و طهماسب روی پله های آرامگاه ماندانا در کنار یکدیگر نشسته بودند هیچکدام نمیدانستند چه بگویند چه شده است چه کار باید بکنند فقط درکنار هم نشسته بودند و هیچکدام حرفی نداشتند که بزنند....
ناگهان سربازان قصر به سراغ طهماسب آمدند اورا گرفتند و بردند
شب شده بود هماهنگونه که آستیاگ خواسته بود جشنی بزرگ به افتخار نوه جسورو زیبای او برگزار شده بود کوروش خود را در دل آستیاگ جا کرده بود اما در زیر پوست این جشن انتقامی سخت در حال انجام بود...
آستیاگ سمت وزیرش رفت و از گوشتهایی که برای او تدارک دیده بود جلویش گذاشت و تا آخر خوردن او منتظر ماند:خوشمزه بود؟
-بله سرورم خیلی ممنونم لطف شما بی اندازست
+نه این لطف تو بود که بی اندازست اینها همه بخاطر این است که تو کوروش رو نکشتی
-نتوانستم سرورم او خیلی آرام و خنده رو بود
+ولی میدانی من توانستم چه کار بکنم؟
-بله؟
+گوشت همسر و پسرت را دادم خوردی و تا آخر تماشایت کردم حال نوبت خودت است.....
خنجرش را در شکم پیرمرد بیچاره فرو کرد پیرمردی که بجز خوبی کاری نکرده بود....
کوروش به سمتش دوید اما بی فایده بود....
حال:
من چه شدم؟من نمردم ....
بلکه جاودانه شدم...
فلش بک:
جایی که میبردنش به سمت تالار اصلی قصر نمیرفت:اینجا که تالار قصر نیست؟
سرباز:خودت میفهمی حالا راه بیفت
جایی در پشت قصر بود شبیهه قصابی یا آشپزخانه تاریک بود اما صدای جیغی شنید..‌‌...
صدایی آشنا...
به سمت صدا دوید...
مادرش بود که آغشته درخون روی زمین نفسهای آخرش را میکشید دستهایش را روی گونه های خیس طهماسب کشید و با لبخند پر از درد با او خداحافظی کرد آخرین کلماتی که گفت همیشه در ذهن تهیونگ فعلی موندگار شد:توهمیشه پسرمنی پسره من ....دوست دارم...
جلاد به سمت طهماسب می آمد که حتی شمشیری هم نداشت دستهاش میلرزید که....
سعی کرد چیزی پیدا کنه تا باهاش از خودش دفاع کنه بیفایده بود جلاد نزدیک شد تبرش رو بالا برد...
ناگهان...صدای تیر...پاره شدن گلو...
جلاد غرق در خون خودش جلوی پاش به زمین افتاد...
پشت اون پیرمردی ایستاده بود:ازین طرف...
نمیدانست او کیست ولی باید اعتماد میکرد...
اشکهایش امانش را بریده بود میدانست همچین اتفاقی برای پدرش و شاید کوروش هم افتاده باشد....
اینجاآغاز راه سنگدلی بنام "زاده شیطان"شد....
♤♤♤♤♤♤♤
هرگز نشه فراموش ووتو کامنت😂

♤♤♤♤♤♤♤هرگز نشه فراموش ووتو کامنت😂

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.


DrivenМесто, где живут истории. Откройте их для себя