پس از مدت ها سلاملکم:)
حالتون خوبه؟ دماغا چاقه؟
خب شرط قسمت قبلی رو نرسوندید و غمگینم کردید اینو حسابی بترکونید ذوق کنم:))))
با کرکتر جدید داستان آشنا شید دوسش داشته باشید گناه داره:*)
************
من همیشه ی دختر معمولی بودم
با غمای معمولی و شادی های ریز ریز...
نه انقد پولدار بودم که بخاطر پولم هیجان بیاد توی زندگیم نه انقد بدبخت بودم که به هرکاری دست بزنمو هیجان بیاد تو زندگیم...
خیلی معمولی... آسه میرفتم آسه میومدم
درسته منم غمای کوچیک و بزرگ خودمو داشتم ولی هنوزم معمولی بودم...
تنها چیزی که دلم میخواست ی چیز غیر معمول بود...
یه عشق حماسی ،یه کارِ خارق العاده، یه آدم غیرطبیعی توی زندگیم...
هیچکدومو تجربه نکردم....
حداقل تا الانی که دارم واستون مینویسم تجربه نکردم...
اما زمانی احساس بیچارگی کردم که با اون آشنا شدم. شوهرم...
درسته یه رمان مسخره و تکراری و کلیشه راجب زنی که از زندگیش راضی نیست...
همه چیز با یه عشق حماسی شروع شد... عشقی که فکر میکردم قراره زندگیمو تغییر بده.
و داد!
بدترش کرد نابودش کرد...
خب بذارید از خودم بگم
من کیوریم 22سالمه یدونه بچه دارم و بازم باردارم...
از غمام بخوام بگم ی چیزای معمولی پدرم ولم کرد مادرم ازدواج کرد و ولم کرد تک فرزند بودم و هیچ دوستیم نداشتم....
یه آدم تنها که با غماش کنار اومده بودو هرروز کنار ینفر غماشو تخلیه میکرد و خودشو به بیخیالی میزد...
اما داستان من از اونجایی بهم ریخت که اونو دیدم...
یه آدم دروغگو و متظاهر آدمی که ازش متنفرم.... متنفر شدم...
مثله همیشه وقتی با یکی از دوست پسرام دعوام شد ی قهرمان پیدا شد که هوامو داشته باشه ولی این قهرمان فرق داشت.... این شرور داستان من شد...
من جوری مبهوت این قهرمان بودم که گفتم عشق حماسی که دنبالش میگشتم پیدا شد... بالاخره یک نفر توی این دنیا هست که منو واقعا دوست داشته باشه...
اما خب اشتباه میکردم!
چطور یه نفر میتونه کسی رو دوست داشته باشه که حتی پدر مادرش ازش سیرن؟
شاید بگید همه نوجوونا اینجوری فکر میکنن ولی خب من داستانم فرق داره....
حق داره!من آدم خیلی خیلی دوست نداشتنی و نچسبی هستم و خودم، خودم رو نابود کردم و این باید خودم باشم که ازش متنفرم ولی...
واقعا هیچکس توی دنیا منو دوست نداره؟
واقعا انقد بدم؟
احساس میکنم تمام بدیای دنیا خلاصه شده توی من احساس میکنم تمام بدبختیای مردم دنیا بخاطر وجود منه و باید بمیرم تا همه چیز درست شه....
ولی حتی نمیتونم بمیرم....
حتی جرئت خودکشی هم ندارم...
جرئت رفتن هم ندارم...
جایی هم ندارم که برم...
من بخاطر همسرم گفتم گور بابای قیافه و پول و سن و هرچی اختلاف که باهم داریم مهم اخلاقمونه مهم عشقمونه دنیارو بخاطرش به آتیش میکشیدم از حق نگذریم روزای خوبیم داشتیم تا داستان ازونجایی بهم ریخت که شروع کرد به تهدید کردنم...
برای موندنم از همه چی استفاده کرد که تهدیدم کنه و تحقیرم کرد...
میدونید من آدمی نیستم که ضعفای یک نفرو به روش بیارم ولی اون تمام روحیه منو با تحقیر کردنم از بین برد...
شدم یه آدم مرده و درگیر روزمرگی و منتظر فرشته مرگ که بالاخره تموم شه... اون منو کشت...
دختر سرحالی که به هرچیز مسخره میخندید و از همه چی جک میساخت شد دختر بی روحی که خنده هاش همه الکیه دروغه....
دلیل ادامه دادنم فقط بچه هامن...
اما تاکی میتونم بداخلاقیاشو بد دهنیاشو بی شخصیت بودنشو که فقط تیکه های روحمو نابود میکنه تحمل کنم؟
درک نمیکردم تجاوز توی رابطه زناشویی چیه تا اون بهم تجاوز کرد هرروز فقط تجاوز بود هیچ حسی توی رابطم نبود....
و من روز ب روز کمرنگ ترو کم حرف تر میشدم....
یادداشت گوشیش رو سیو کرد با استرس که نکنه شوهرش ببینه..
اشکاش رو روی گوشی پاک کرد و توی تاریکی شب درحالی که دعا میکرد از این دنیا بره بیرون محو شد مثل همه آدمهای معمولی دیگه فراموش شد.... به روز مزخرفی که قراره داشته باشه لعنت فرستادو چشمهاش رو بست...
*****************
امیدوارم خوشتون اومده باشه با ووتو کامنت حمایت کنیداااا ماچ ب یک یکتون 😂
ESTÁS LEYENDO
Driven
Fantasíaخلاصه: او عاشق بود... عاشقِ خالق! چ میشود وقتی مخلوق عشقی جنون انگیز به خالق میدهد؟ عشقی که خالق شایسته اش نیست! گمراه شد... پرنسِ زیبای مجنون! و چ میشود وقتی قدرت دستِ دیوانه باشد؟ او مانند کلاغی بود که عاشق مترسک مزرعه بود و زمانی که با غیرواقعی ب...