Driven :children Of Sorrow

6 2 0
                                    

بعد از ی مدت خیلی طولانی برگشتم با آپدیت رانده شده که عاشقشم امیدوارم شماهم عاشقش شین عین فیلمای تارانتینو شده لعنتی انقدر جابجا میشن تو زمان و مکان خخخ
لایک و وت نشه فراموش... لیانارو هم ماچ کنین
#######
آینده:
دستشو رو صورتش کشید:
زیبایی تو بی نقصِ جئون...
.....
آینده:
روحش خالی بود.... انگار وسط میدون جنگ همرزم هاش رهاش کردن..
دیگه دیونگی رو باور نداشت دلتنگ بود...
کت مشکی بلند و قدیمی به تن کرد... پله های ساختمان رو نفهمید چطور طی کرد تا به طبقه جونگ کوک رسید...
در زد...
دوتا چشم مرواریدی بهش خیره شده بود... دوتا گوله مشکی که عاشقشون بود و میپرستیدشون...
چی داشت اون چشمها که جادوش کرده بود... مسخ چشمهاش بود که جونگ کوک صداش زد:چی میگی روانی؟
اخمهاش توهم رفت و لگد محکمی به در زد و رفت داخل خونه...
همونطور که لوازم خونه رو بررسی میکرد گفت:برام قهوه بیار
کوک دستشو به کمرش زد:خونت قهوه نداشتی ؟
غرغرکنان مشغول شد...
تهیونگ نگاهی به سرتاپاش انداخت.. پوستش مثل جواهر میدرخشید.. پیرهن جذبی که پوشیده بود باعث شده بود جذابیت های مردونش نشون داده بشه و کمی با آریانا متفاوت باشه ولی قوس کمرش دقیقا همون انحنا رو داشت...
بلند گفت:دلم میخواد بکشمت جئون... ازت بدم میاد...
کوک مشت زد توی قهوه ها و پرت کرد سمتش:بدرک
بازم مشغول شد...
رفت توی آشپزخونه و مچشو گرفت:چه غلطی کردی؟
کله ای که کوک توی دماغش زد باعث شد خون ریزی کنه از تعجب دهنش باز مونده بود چقدر این پسر دیونه بود....
کوک بدون ذره ای اهمیت دکمه دستگاه رو زد:دستمال رو میزه
قهوه رو روی میز گذاشت و خودش رفت روی مبل نشست و مشغول خوندن رمانش شد...
تهیونگ همچنان بهت زده خیره به روبروش مونده بود...
اونجا بود که فهمید چقد این موجود رو میخواد
کمی از قهوش چشید و پوزخندی زد:تناسخ کسی که زنده زنده دفنم کرده؟ عاشقشم... خندید
پاش رو روی پای دیگش انداخت و به مبل تکیه زد خیره به جونگ کوک و کتاب توی دستش بود... از چشمهاش عشق میریخت ولی جئون هنوزم بی احساس بود....
//////
بچشو بغل کرده بود..
بارون بی امون روی سرشون میریخت... بی مقصد و بی هدف میدویید که صدایی متوقفش کرد :کیوری....
اشکهاش رو پاک کرد و به سمت صدا چرخید:بله؟
پیرمردی چترش رو به سمتش گرفت:من کمکت میکنم کیوری.... همه چیز خوب میشه...
/////
فکر میکردم قرارِ دیگه تنها نباشم
فکر میکردم تنهایی من انتها داره
فکر میکردم قرار نیست تا ابد غمهام رو خودم در آغوش بکشم و جای زخم هام رو بوسه بزنم...
من کیوری هستم دختری از جنس غم! دختری زاده غم دختری زیبا با بختی زشت با سرنوشتی کریه و اطرافیانی ظالم
دختری پر از شور و احساس زندگی که همش رو توی یک لحظه از دست داد و به تاریکی مطلق سقوط کرد و هرچه تقلا کرد نه یاری بود نه یاری رسانی...
من از اشک سرشار بودم من از درد سنگین شدم و غم...
غم، تنها، منو تنها نذاشت...
تک تک لحظاتی رو که توی دنیای نفرین شده خداوند سپری کردم غیر از زخم های چرکین روحی چیزی برایم نبود...
من با چمدانی از نفرت، کینه، سختی و رنج بدنیا آمده بودم...
جهان تمام نیرویش را بکار برد تا من بمیرم...
////
چتر رو پس زد...
خودش و کودکش رو جلوی کامیون پشت سر مرد انداخت....
دنیا برای کسی مثل کیوری جز درد چیزی نبود ولی او محکوم بود به تکرار هرلحظه و هر درد...
چشم هاش هنوز باز بود... جمجمه نوزادش که هنوز دو سالش نشده بود باز شده بود و خون تمام صورت معصومش رو پوشونده بود... دستهاش رو توی دستهاش قفل کرد با آخرین توانش زمزمه کرد:شاید... شاید زندگی بعدی عزیزکم... شاید زندگی بعدی خوشحال بودیم...
///////
گذشته:
شیشه شراب رو محکم توی سرش کوبوند و داد زد:دختره زبون نفهم احمق اشغال... ریدم دهن خودتو تولت... اون عنترو خفه کن تا نیومدم خفش کنم...
همونجور که از سرش خون می‌ریخت خودش رو سپر بلای کودکش کرد:نه.. حق نداری به اون دست بزنی...
لگدی که به پهلوش خورد رد سوختگی هفته پیش رو زنده کرد...
شوهر مستش در اتاقو روش بست و مشغول قمار با رفیقای بدتر از خودش شد که برای کتک زدن زن و بچه بی پناهش تشویقش می‌کردن و سوت میکشیدن...
تمام زندگیشونو توی قمار از دست داده بود ولی هنوز نمیخواست دست بکشه... مردی که روزی دنیارو برای دختر زندانیِ توی اتاق آتیش میزد حالا آتش جهنم زندگی دختر شده بود....
هق هق کنان آرزوی مرگ شوهرش رو می‌کرد و از خدا راه نجات میخواست ولی... آه سرنوشت هیچوقت با او مهربان نبود...
////////
زمان گذشته:
دختر همونجور که توی آینه نگاه میکرد غر میزد:اه لعنتی ببین چقد صورت خوشگلم داغون شده تف به این زندگی نمیشد بی صاحاب یجا دیگه میزد...
شمشیرشو انداخت زمین و آینه رو شکست...
که با دستهای طهماسب دور دستاش متوقف شد...
طهماسب یکی از دستاش رو روی چونش گذاشت و سرش رو آورد بالا و به زخم روی صورت دختر که حالا کامل خوب شده بود نگاه کرد...
زخمش از انتهای لبهاش کشیده شده بود:ولی بنظر من به صورتت میاد
دختر پقی کرد :این مزخرف میاد؟ بدبخت شدم دیگه هیشکی نمیگیره منو
طهماسب خودشو به دختر نزدیکتر کرد:اگه موندی و هیچکس این صورت خوشگلو نخواست میتونی با افتخار زن دومم بشی لبخندی زد و روی زخمشو بوسید و فرار کرد..
لیانا که مبهوت پسر روبروش بود همونجور خشکش زد...
پسر از دور فریاد زد:توی زندگی بعدی با همین زخم پیدات میکنم و عاشقت میشم...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 19 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

DrivenWhere stories live. Discover now