سلاملکم حالتون خوبه؟
میبینم که اصلا دلتون برام تنگ نشده:(
پس از سالها اومدم با یه پارت دیگه امیدوارم خوشتون بیاد و حتما کامنت بذارید واسم:*)
=====================
دفتر خاطراتشو باز کرد..
اشک گوشه چشمشو پاک کرد و شروع به نوشتن کرد:
اون... اون هیچوقت مثل تو دستمو نگرفت که توی خیابونا تا اخرشب قدم بزنیم و همه جاشو سانت کنیم!
ما هیچوقت پشت درختا همو نبوسیدیم...
هیچوقت بخاطر بهم نرسیدنمون توی خیابونا اشک نریختیم
ما هیچوقت توی خیابون دعوا نکردیم که تهش به بوسه ختم شه
هیچوقت کادوی تولدمو توی خیابون بهم نداد که کلی ذوق کنم واسش و بپرم بغلش...
هیچوقت توی سرما کاپشنشو بهم نداد
هیچوقت پارک همیشگی نداشتیم ک نگهبانشو بشناسیم و باهامون شوخی کنه و آب بپاشه بهمون
ما هیچوقت توی آلاچیق پارک ننشستیم سرشو بذاره روی پاهام و موهاشو نوازش کنم
ماهیچوقت دستبند یادگاری ست نداشتیم
ما هیچوقت پلیس نگرفتمون ک دستمو بگیره بگه عشقمه...
هیچوقت عطراشو ندزدیدم
هیچوقت منو بالاتر بقیه نذاشت
هیچوقت سره کار واسم خوراکی نیورد
هیچوقت منتظرم نموند ک از سر کار برگردم پیاده بریم خونه و توی راه کلی بخندیم و عشق بازی کنیم
هیچوقت منتظرش نموندم
هیچوقت شکل دستاش مثل دستای تو یادم نموند
هیچوقت بخاطر از دست دادنم نترسید
و من هیچوقت خوابشو ندیدم...
اون.... اون هیچوقت شبیهه تو نبود...
اون اصلا مثله تو نبود....
اون تو نبود...
ما فقط دوتا غریبه بودیم توی آغوش هم....
اه چقد دلم برات تنگ شده...
چقد بده هرروز خاطراتتو مرور میکنم و پروفایلتو نگاه میکنم....
خاطراتت داره منو از پا در میاره....
چقد قشنگ جیک جینهال توی کوهستان بروکبک میگه بعضی وقتا انقد دلم برات تنگ میشه ک بزور دووم میارم.... و من الان درست همونجام...
دارم بزور دووم میارم...
دارم از دلتنگی له میشم...
دلم برات تنگ شده کیم تهیونگ...
دفترشُ بست... سرشو روی دفتر گذاشت چشمش به عکسی که باهم گرفته بودن افتاد... چقد خنده هاشون توی عکس واقعی بود.... چجوری عاشق شیطان شده بود؟ چجوری از دستش داده بودش....
چشماشوبهم فشار داد:ولی تو شیطان نبودی... ته هیونگ...
زمان حال:
مدیر برنامه جونگ کوک درحالی که موهاشو مشت میزد میگفت:ماه دیگه کنسرت نمادین صلح بین کره شمالی و جنوبیه یعنی چی که نمیخوای بری؟ فکر کردی رهبر دیکتاتور ی مملکت مسخره بازیه که وقتی اسمت اعلام شده و منتظرته نری؟
-:نمیرم...
+:اخه چرااا
-:من بااون یارو دیونه دو قدم راه نمیرم چه برسه باهاش برم پیونگ یانگ...
همون لحظه مادرش وارد شد:غلط میکنی جونگ کوک تو بااون تا دم دروازه جهنمم میری و وقتی ک برگشتی برات ی خبر دارم...
بهتره حواستو جمع کنی که کارا خوب پیش بره از امروز هرروز با کیم تهیونگ میری بیرون تا توی پیونگ یانگ کارا درست پیش بره... حواستو جمع کن و هرکاری میگه بکن...
خودشو روی صندلیش پرت کرد از عصبانیت میخواست منفجر بشه ولی نمیتونست به مادرش چیزی بگه موهاش رو بهم ریخت:حالا این خبرت چی میتونه باشه
یک کلمه گفت و از در رفت بیرون:ازدواج!
=================
قسمت دفتر خاطرات جونگ کوک از ته دلم بود... امیدوارم خوشتون بیاد و کامنت بذارید واسم
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Driven
Фэнтезиخلاصه: او عاشق بود... عاشقِ خالق! چ میشود وقتی مخلوق عشقی جنون انگیز به خالق میدهد؟ عشقی که خالق شایسته اش نیست! گمراه شد... پرنسِ زیبای مجنون! و چ میشود وقتی قدرت دستِ دیوانه باشد؟ او مانند کلاغی بود که عاشق مترسک مزرعه بود و زمانی که با غیرواقعی ب...