part 6:

1.3K 234 13
                                    

با تعجب به بیرون نگاه میکرد،اومده بودن جایی که قبلا برای اردو رفته بودن؟
چرا؟
نکنه اونجا چیزی باشه ...
ایندفعه نگاهش یکم رنگ ترس گرفته بود آب دهنش رو قورت داد و به تهیونگ نگاه کرد که انگار منتظر کسیه: میشه دقیقا بگین کجایین؟
هیونا: اه ماشینمون توی راه گیر کرده
تهیونگ: گوشیو بده هوسوک
هوسوگ: بله؟
مرد با لحن عصبی آرومی شروع به حرف زدن کرد: هوسوک مهم نیست چی شده خودتون رو سریع برسونید اینجا تا کی باید منتظر شما باشم؟
هوسوک: باشه ته باشه
گوشیو قطع کرد تا خواست به نامجون زنگ بزنه صدای دوتا ماشین لعنت شده رو شنید نگاهشو بهشون داد و
نامجون و جین،یونگی و جیمین رسیده بودن
پیاده شد و نگاه وحشتناکی بهشون انداخت
تهیونگ: دیرتر از همه راه افتادیم زودتر از شما رسیدیم..چیکار میکردید دقیقا؟
یونگی: نمیدونم من نمیدونم پارک جیمین شما هیچ نظری نداری؟ها؟
جیمین: خفه شو مین یونگی
جیمین بدون توجه به این که یونگی داره چی میگه با لبخند بزرگی سمت تهیونگ برگشت: جونکگوک رو نیاوردی؟
تهیونگ: چرا تو ماشینه
با همون لبخند سمت ماشین رفت درشو باز کرد و جونکگوک رو دید که با اون چشمای درشت بهش زل زده
جیمین: وایی خدا چرا نمیای پایین؟یونگی هم خیلی دوست داره دوباره ببینتت
جونگکوک با دستپاچگی سعی کرد جوابش رو بده: سلام هیونگ،راستش ...م ..ن
چی باید سرهم میکرد،میگفت کمرم درد میکنه؟
بیخیال شد،کمربندش رو باز کرد و پیاده شد،تمام تلاشش رو کرد که دردش رو قایم کنه،لبخند قشنگی زد: خوبه هیونگ؟
جیمین: آره آره
به بقیه لبخندی زد و سرشو پایین انداخت
نامجون: تا کی باید اینجا وایسیم؟
تهیونگ: تا وقتی هیونا و هوسوک برسن
بعد از بیست دقیقه بلاخره صدای ماشین دیگه اومد
هوسوک: سلام به همگیی
جین را طعنه جوابش رو داد: دیگه نمیومدین
قبل از این که درگیری پیش بیاد راه افتادن سمت جایی که تهیونگ طلسم شده بود
وقتی رسیدن،پسر کوچیکتر باورش نمیشد،باورش نمیشد که چه حواس پرتی کرده،میدید چجوری داره وارد اون دریچه میشن ..
پس همش تقصیر خودش بوده!
با دستی که دوره کمرش حلقه شد،خود خوری کردنش تموم شد.نگاهشو به بالا داد..چرا تهیونگ بغلش کرده بود؟
تهیونگ: میخوایم بریم پایین تو که نمیتونی مثل ما بپری
پسر سرشو تکون داد و چشاشو بست،حرکت هوا رو احساس میکرد و بعد از اون پاهاش روی زمین بودن
چشماش رو باز کرد و دور و برش رو نگاه کرد،داغون بود..احساس غم،تنفر،خشونت همه با هم قاطی بودن و باعث میشد جونکگوک دلش بخواد همونجا انقدر گریه کنه که بمیره
تهیونگ: بیاین بگردیم همتون میدونید اون سنگ لعنتی چه شکلیه پس اگه پیداش کردید بگید اگه هم نه مشخص میشه که اینجا نیست
تقریبا همه دنبال سنگ بودن به جز کوک که فقط دستش رو به یکی از دیوارا گرفته بود و سعی میکرد خودش رو آروم کنه
آه آرومی از دهنش به خاطر سر درد زیاد دراومد چه خبر بود؟
این صداهایی که میشنید متعلق به کیان؟
اصلا چی میگن؟سعی دارن چیکار کنن؟
وقتی صدا واضح تر شد با دقت گوش کرد
انگار داشتن یه مکان رو بهش میگفتن،با دقت به حرف هایی که میگفتن گوش میکرد و دنبالش میکرد
راست،راست،چپ،مستقیم
وقتی به جایی که گفتن رسید،یه دیوار بود با دقت بهش نگاه کرد..روش یه نقاشی گمراه کننده بود
صداها کم میشدن خیلی کم،برگشت تا بقیه رو صدا بکنه اما تو ذهنش صدای جیغ پخش میشد،کاش یکی بهش بگه اینجا چه جهنمی بود!
از درد زیاد روی زمین افتاد و تهیونگ رو متوجه خودش کرد،به سرعت سمتش اومد و شونه هاش رو گرفت: ت ..ته نق ..اشی
پسر بزرگتر با گیج ترین حالتش نگاش کرد: نقاشی؟
نامجون: نقاشی روی دیوارو میگه
کمکش کرد بلند بشه و به نقاشی نگاه کرد
جین: معنیش چیه؟
هیونا: نمیدونم
گرگ هایی که روشون خط زده بودن..
تو ذهن پسرک خیلی چیزا میومد ..
با خودش توی ذهنش زمزمه کرد..یه مکانه آره یه مکانه: مکانه
تهیونگ: چی؟
بدون توجه به بقیه بیشتر فکر کرد عادت داشت نتیجه رو بلند بگه مخصوصا وقتی خیلی فکر میکنه شروع کرد به حرف زدن با مخاطب‌های خیالی ذهنش..
چه مکانی منظورشه؟
مکان کشتار گرگ ها؟ نه نه اگه باشه باید بیشتر نشون بده
اها مکانی که گرگ نداره: مکان بدون گرگ
همه دوباره به شکل نگاه کردن،چی داشت میگفت؟
هیونا: یه عالمه جا ممکنه باشه
تهیونگ یکم فکر کرد مکانی گرگ نداره..: نه،اولین جایی که به ذهنتون خطور کرد کجا بود؟
نامجون: کالیفرنیا
تهیونگ: همتون به کالیفرنیا فکر کردید؟
وقتی با موافقت همه رو به رو شد،فهمید یه چیزی توی کالیفرنیاست
تهیونگ: سنگ اینجا نیست ،بیاید بریم
جین با تعجب بهش نگاه کرد: کجا؟؟ میدونی الان شبه؟
تهیونگ: نکنه میخواین توی این زیرزمین بمونید؟
منتظر جواب دیگه‌ای نموند و خودشو کوک رو به بالا رسوند و بقیه هم پشت سرش بیرون اومدن
یونگی: الان چیکار کنیم؟
هیونا با بیخیالی جواب داد: هممون ماشین داریم میریم تو ماشین استراحت میکنیم و فردا هم حرکت میکنیم
تهیونگ سرشو تکون داد..میتونستن تو شب هم حرکت کنن نمیدونست چرا انقدر اسرار دارن بمونن و صبح حرکت کنن
جیمین: عالیه میتونیم استراحت کنیم
همه توی ماشیناشون روی صندلی پشت خوابیده بودن
تهیونگ پسرک رو توی بغلش کشیده بود و سر کوک روی سینه های مرد بود
پتویی روشون بود ولی خوابشون نمیبرد
کوک می ترسید از کسی که بغلش کرده بود و پسر بزرگ به خاطر ترسی که بهش داشت: بخواب
جونگکوک: باش ..باشه
چشماش رو بست و یکم خودش رو آزاد کرد برخلاف انتظار خیلی سریع خوابش برد و ته بعد از این که مطمئن شد خوابیده خودش هم چشماش رو بست و خوابید
صبح با صدای پرش های چیزی از روی ماشین چشماش رو باز کرد تهیونگ که کنارش بود پس چی میتونست باشه
وقتی صدای مثل انفجار روی سقف ماشین شنید داد بلندی زد و سرجاش نشست: نترس چیزی نیست
صدای بم پسر بزرگتر باعث شد نگاه از سقف به گرفته بشه: چیزی..چی ..چیزی نیست؟
دهنش خشک شده بود..چجور میگفت چیزی نیست؟
تهیونگ سرشو تکون داد: آره آهون
آهو....داشت مسخرش میکرد یا سواد نداشت: آهو انقدر نم ..نمیتونه بپره
تهیونگ: اینا میتونن،اینجا هر جنگلی نیست
جونگکوک: چجور جنگلیه؟
تهیونگ: خودت بعدا متوجه میشی،بیا بریم بقیه رو بیدار کنیم بعدش راه بیوفتیم.
_______________________________________

سلام
پارت جدید نمیدونم چجور شد فکر کنم خوب نشده😭
خب با اجازه میرم دیگه خدانگهدار💞

DestructionWhere stories live. Discover now