part 24:

729 143 15
                                    

آروم چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد هرکدوم یه گوشه افتاده بودن وقتی نگاهش به جونگکوک و تهیونگ افتاد لبخند بزرگی زد اونا بهم میومدن ..
جیمین نگاهی به دوست پسر خودش کرد و سمتش رفت
جیمین :یونگ
پسر تکونی خورد و دوباره به خوابش ادامه داد
جیمین ایندفعه محکم تکونش داد و بیدارش کرد
یونگی :جیمینا لطفا بزار بخوابم
جیمین :بلند شو باید بریم خودت میدونی خطرناکه
حق با اون بود،پسر از جاش بلند شد و سمت اسپیکر رفت صداشو تا ته بالا برد و اهنگو پخش کرد
چند دقیقه بعد همه بیدار بودن و با عصبانیت به پسر نگاه میکردن
یونگی :نمیتونستم بیام بالاسر تک تکتون که
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد که داشت دستاشو ماساژ میداد حتما گرفته بودن
همونطور که نگاهش به پسرک بود گفت :باید بریم سویچارو بردارید
مثل همیشه گروه شدن و سمت ماشینا حرکت کردن ..

(چند هفته بعد)

دستاشو روی پنجره گذاشت و سردی هوای بیرون به پوست سفیدش میخورد لبخندی زد پس انگار حسابی هوای بیرون سرد شده بود
تهیونگ یه مدت بیرون رفتن رو تقریبا غیر ممکن کرده بود و جونگکوک تنها کسی نبود که باید ازش پیروی میکرد بلکه همشون بودن و همه میدونستن این برای خودشونه ..
همیشه ذهنش درگیر حرفای هیونا بود ..
یه فرصت؟
نمیدونست بیشتر شبیه فرستادن خودش سمت درد بود،تهیونگ به راحتی زدش،باهاش رابطه برقرار کرد و خیلی چیزای دیگه ..
نمیدونست چقدر درد کشیده ولی هرچقدرم باشه نباید این بلارو سرش میاورد،از کنار پنجره بلند شد و خودشو روی تخت پرت کرد فقط یکم دراز میکشید و بعد بلند میشد
جونگکوک :فقط یکم آره ی ..
لباش دیگه نای حرف زدن نداشت و بدنش بدون اینکه خودش بخواد آروم بخواب رفت ..

سرش رو بالا آورد و دوباره توی همون اتاق بود ..
دیگه داشت کلافه میشد تهیونگ بهش گفت بود براش یه راهی پیدا میکنه اما خیلی طول کشیده بود
قطره اشکی از چشمش پایین ریخت که با صدای بچه ای ساکت شد،هیچوقت کسی اینجا نبود فقط حضور کم تهیونگ رو گاهی حس میکرد
از جاش بلند شد و سمت اون چیزی که شبیه تخت کوچولو بود رفت با دیدن نوزاد دستاش رو روی دهنش گذاشت ..
میتونست قسم بخوره که انگار تازه به دنیا اومده بود،پس چرا گریه نمیکرد؟
چرا داد و بیداد نمیکرد؟
خواست بغلش بکنه اما نتونست
جونگکوک :اینجا چه خبره
صدای در اتاق ترسوندش نگاهی بهش کرد یه مرد و یه نفر که صورتش مشخص نبود کنارش بود مرد سمت تخت اومد و نگاهی به بچه ی اونجا انداخت :به دنیا اومده بزرگش بکن
بدون هیچ حرف دیگه از اونجا رفت،کسی که کنارش بود سرش رو بالا آورد،زن زیبایی بود .نگاهی به پسر انداخت :اسم نداری مگه نه؟چی میگم کی برات اسم بزاره آخه .. بیا صدات کنیم تهیونگ!
جونگکوک پاهاش شل شد،اینجا اتاق تهیونگ بود؟!
چشماش برای یک لحظه سیاهی رفت و بعد تخت بزرگتر شده بود ..
دوباره به اطرافش نگاه کرد تهیونگ روی صندلی نشسته بود،بزرگتر شده بود و به جعبه ی رو به روش نگاه میکرد
همون زن آروم دستی رو جعبه کشید :از طرف پدرته
و بعد از اونجا رفت،تهیونگ با چشمای سرد و بی حس در جعبه رو باز کرد و حتی محتوای جعبه هم باعث تغییری توی صورتش نشد ولی جونگکوک نزدیک بود بالا بیاره میتونست قسم بخوره اون دل و روده ی انسانه و بدتر قلب اون وسط ..
دستاشو روی دهنش گذاشت و تمام سعیش رو کرد تا بالا نیاره
برعکس اون تهیونگ با بی حسی بهش دست میزد و حتی لهش میکرد،روشو اونور کرد که همون مرد رو دید احتمالا باباش بود
طوری به تهیونگ نگاه میکرد که انگار میترسید ..
ولی اگه میترسید چرا همچین چیزی رو بهش هدیه میداد؟!
دوباره تاریکی جلوش رو گرفت و بعد از اون صحنه ی دیگه بدتری جلوش بود
تهیونگ با چشماش داشت مرگ زنی رو میدید که روش اسم گذاشته بود و بزرگش کرده ..
پدر تهیونگ :ناراحتی؟نباید باشی این اتفاق میوفتاد اون باید میمیرد
صحنه های ترسناک جلوی چشمای پسرک به سرعت رد میشد،گریه های تهیونگ،تصمیماش دعواهایی که میشد یکمشون رو میدید و به سرعت نور بعدی رد میشد
و آخرین خاطره زمانی بود که تهیونگ از این جهنم بیرون رفت!
از خواب پرید و سعی میکرد نفس بکشه اما اکسیژن بهش نمیرسید،با تمام جونی که براش مونده بود سمت پارچ رفت و برای خودش آب ریخت ..
نگاه کوتاهی به ساعت کرد نزدیک هفت عصر بود،بوی غذا و صدای شومینه کل خونه رو برداشته بود،قطره اشک روی گونش رو پاک کرد و از جاش بلند شد
در اتاق رو باز کرد و با چشم دنبال تهیونگ گشت ..
اما نبود خواست برگرده به اتاق که در خونه باز شد
تهیونگ :کوک؟
برگشت و بهش نگاه انداخت،به چشماش نگاه کرد دیگه اون سردی که قبلا بود رو نداشت ..
پدر و مادر جونگکوک همیشه عاشقش بودن و دوستش داشتن هیچی براش کم نمیزاشتن ولی تهیونگ!
از نظرش تو این لحظه تهیونگ مظلوم ترین فرد جهان بود،ناخواسته اشکاش پایین میریخت اون حتی به خودش میگفت باباش رو باید دوست داشته باشه ..
تهیونگ :جونگکوک خوبی؟چرا گریه میکنی؟چیزی شده؟
صدای تهیونگ رو می شنید اما نمیتونست هضمشون بکنه
با صدایی که همراه با بغض بود لب زد :ته ..
تهیونگ گیج شده بود،شاید هورموناش بهم ریخته بود(😂😂)
تهیونگ :جو ..جونگکوک چیشده؟کسی اذیتت کرده؟هوم؟
جوابش فقط اشکای بیشتر بود ..
کارایی که تهیونگ باهاش کرده بود،خاطرات تهیونگ!
نمیدونست داشت برای خودش گریه میکرد یا تهیونگ شایدم برای جفتشون داشت گریه میکرد
پسر بزرگتر دستی توی موهاش کشید و بعد تصمیم گرفت عجیبی گرفت،آروم سمت پسرک رفت و اون رو بغل کرد
تهیونگ :شش گریه نکن،چی شده کوکی؟
جونگکوک :ه ..هیچی
هق هقاش راحتش نمیزاشتن،تهیونگ بلندش کرد با هم رفتن داخل اتاق .
جونگکوک رو روی مبل جلوی شومینه گذاشت و خودش سریع لباسای بیرونیش رو عوض کرد و با یه دونه پتوی بزرگ سمت پسر کوچیکتر برگشت
پسر کوچیکترو بغل کرد و پتو رو دور خودشون کشید(...)
تهیونگ دلیل کارشو نمیدونست ولی به نظرش این قشنگ بود پس انجامش داد ..
کوک فین فین میکرد و هر از گاهی دوباره اشکاش سرازیر میشد،بعد از یه مدت پسر آروم شده بود و دیگه گریه نمیکرد فقط به شومینه زل زده بود و گاهی هق کوتاهی میزد ..
پسر بزرگتر گذاشت یکم دیگه توی این حالت بمونن و بعد برن سراغ شام
جونگکوک :تهیونگ
تهیونگ :بله؟
جونگکوک :کجا بودی؟
شوک بزرگی به پسر بزرگتر وارد شد،کوک ازش پرسیده بود کجا بوده؟!
اون اصلا هیچوقت اهمیت نمیداد به این جور چیزا حتی اصلا صداشم نکرده بود اینمدلی؟!
تهیونگ :ر ..رفتم چانیول رو ببینم
پسر سرش رو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ هم بهش نگاه کرد،سرش رو آروم تکون داد و دوباره به شومینه زل زد
پسر بزرگتر هنوز هم داشت بهش نگاه میکرد چش شده بود؟
تهیونگ :کوک باید بریم شام بخوریم
جونگکوک :باشه
از جاشون بلند شدن و سمت میز رفتن ..
بعد از خوردن شام تهیونگ به کوک گفت بره بشینه رو مبل تا باهم فیلم ببینن و خودش هم تماس چانیول رو جواب داد
چانیول :ته فهمیدیم کیه
تهیونگ :کی؟
چانیول :جی دراگون،این اولین بار نیست که تلاش میکنه بکشت
تهیونگ :میدونم،همیشه از من بدش میومد یه جوری از شرش خلاص میشیم
چانیول :اوکی
بعد از یکم صحبت کردن قطع کرد و کنار کوک نشست ..

(عمارت هیونا و دن)
دن :هیوناا من دارم میرم بیرون
دختر با عجله خودش رو رسوند
هیونا :بزار منم باهات بیام میدونی که خطرناکه
پسر لبخندی زد و بوسه ی آرومی روی پیشونی هیونا گذاشت :نترس دور نیست سریع برمیگردم
دختر نگاه پر از استرسی بهش انداخت :باشه سریع برگرد میخوام یه چیزه جدید نشونت بدم پس سریع برگرد
دن سرش رو به نشونه باشه تکون داد و از خونه بیرون زد،سمت فروشگاهی که قرار بود بره حرکت کرد
قدم میزد و با فکر هیونا لبخندی روی لبش شکل میگرفت ..
انگار چیزی با سرعت به سرش هجوم آورده باشه،روشو برگردوند تا ببینه چیه اما تاریکی فرصت نداد .
_______________________________________

سلامم😂✨
یه پارت دیگه ..
دیدید تتوهای کوک رو؟ :)
یا رپشون رو؟ :)
یا آب بازی رو؟
یا مومنتای تهکوک رو ..؟
خیلی خوب بودن ..
فرد ناشناس هم جی دراگونه(خیلی جذابه😭)
دیگه هیچی ..
یه پارت تقریبا مونده سعی میکنم سریع بنویسم که تموم بشه :)💜
خب دیگه خداحافظ💛✨

DestructionWhere stories live. Discover now