part 11:

927 190 10
                                    

نگاهی به پسر انداخت ..
حالا مجبور بود توی اتاق غذا بخوره چون جونکگوک ترسیده بود باید یه جوری جمعش میکرد
تهیونگ:کوک؟
جونگکوک:بله؟
تهیونگ: ببین تا وقتی که فاصله رو حفظ بکنی مشکلی نیست اوکی؟پس بیا بریم غذا بخوریم
جونگکوک:ا..ما خودت گفتی
تهیونگ:آره ولی تا وقتی که درست رفتار کنی کاریت ندارم فقط به حرفام گوش بده اینطوری هیچی نمیشه.
پسر سرش رو تکون داد و ترسی که یهو دامن گیرش شده بود به همون سرعت هم رفت
با صدای در همینطور که به کوک زل زده بود جواب داد:بله؟
چانیول:تهیونگ دو نفر دم درن یه دختر با یه پسر
تهیونگ:الان میام
از جاش بلند شد و پسر رو هم با خودش بلند کرد
از اتاق بیرون زدن که نگاه نگران همه روی جونکگوک نشست که خیلی سالم کنار پسر راه می‌رفت و تمام نگرانی تبدیل به تعجب شد
تهیونگ:بزار بیان داخل چان
با ورود اون دو هیونا چشمای دلتنگش رو سمت دختری که وارد شده بود داد و از جاش بلند شد، با سرعت سمت دختر رفت و بدون هیچ مکثی اون رو بغل کرد
دختر لبخندی زد:ارومتر خفه شدم
هیونا همونطور که سفت تر فشارش میداد جوابش رو داد:خفه شو دلم برات تنگ شده بود
دختر هم آروم دستاش رو پشتش کشید:منم همینطور
از همدیگه جدا شدن و لبخندی زدن 
تهیونگ به پسر اشاره کرد و گفت:این بکهیونه و برای کمک به ما اینجاست
چانیول پوزخندی زد:این فسقلی میخواد کمک کنه
بکهیون:من فسقلمم؟
تهیونگ: چان نیومده دعوا نکن،بکهیون چیزای زیادی درمورد سنگ میدونه
دختر هم همونطور که خودش رو از دست هیونا ازاد میکرد گفت: من بیولم
تهیونگ: جیمین و یونگی می‌شناسنت،هیونا هم همینطور،این جیهوپه اونم جین و نامجونه
چانیول:منم چانیولم این بامزه ای هم که اینجاست جونکگوکه
تهیونگ چشم غره ی وحشتناکی به چان رفت دلیلی نداشت اون کوک رو معرفی کنه،خودش میتونست اینکارو بکنه و حتی اگر هم نمیتونست تهیونگ براس انجام میداد یا
شایدم زیادی حساس شده بود..
حواسش رو جمع کرد و به بکهیون نگاه کرد:خب بک درمورد سنگ بگو
پسر جدی شد: سنگ چند تیکه شده
یونگی سرش رو بالا آورد:چی؟؟
تنها چیزی که یونگی نمیخواست کار بیشتر بود‌..
بکهیون ادامه داد: یه تیکه اش کالیفرنیاست یه تیکه اش کره است
یونگی دوباره پرسید:دو تیکه شده؟
بکهیون:نه،سه تیکه
ایندفعه چانیول بجای یونگی پرسید: اونیکی تیکه اش کجاست؟
پسر سرشو به نشونه ی نمیدونم تکون داد و گفت:اونیکی رو باید به کمک سنگای پیدا شده پیدا بکنیم
تهیونگ:کجاست؟
بکهیون:سنگی که اینجا گم شده توی جنگل بخش امنیتیه
تهیونگ سرشو تکون داد:خیلی خب یه کیف کوچیک بردارید فردا سمت جنگل حرکت میکنیم
بکهیون سریع و با آرامش جواب داد:فردا نه پس فردا بهتره
تهیونگ: باشه
نامجون آروم گفت:امیدوارم بتونیم پیداش کنیم
بیول:میتونیم
هیونا دختر رو نشوند و با لبخند بهش نگاه کرد:این مدت چیکار میکردی؟
بیول:کاره خاصی نمیکردم روی چندتا حرکت تمرین میکردم
جیمین هم رو به اون دو دختر کرد: هنوز حرکات رزمی بلدی؟؟
بیول:حرکات رزمی فراموش نمیشن ..
تهیونگ رو به روی بکهیون نشست:وقتی همه تیکه هارو پیدا کردم چیکارشون بکنم
بکهیون یکم سکوت کرد و بعد از مدتی جوابش رو داد:خب برای کشیدن قدرتش چیزه خاصی نمیخواد،اما تهیونگ اون یه ارتش برای کشتنت جمع کردن
تهیونگ:اون خیلی مهم نیست
جونکگوک یه گوشه نشسته بود یکم به حرفای تهیونگ و بکهیون گوش میداد یکم به حرفای هیونا و بیول و بچه ها
اما مشکل اینجا بود که نمیفهمید چی میگن چشماشو رو بست و سعی کرد فکرش رو از تموم اتفاقاتی که میوفته جدا بکنه ..
تا یه مدت پیش حتی نمیدونست موجودات ماوراءالطبیعی وجود دارن اما الان چی..
شیطانی که همه رو دست به دعا میکنه داشت باهاش زندگی میکرد و مثل عروسک توی دستای سردش قل میخورد
فقط اگه اونروز سرجاش می نشست احتمالا الان داشت درس میخوند به جای این که دنبال سنگی بیوفته که حتی نمیدونست به چه کارش میاد!
زندگیش داشت پر پر میشد و کوک هم باید می شست و پر پر شدنش رو می دید با صدای محوی از فکر درومد
تهیونگ:جونکگوک ..جونکگوک
جونگکوک:ها؟چی،بله؟
تهیونگ جلوش زانو زد بود و صداش میزد:خوبی؟
جونگکوک سرش رو تکون داد و جواب داد:آ ..آره تو فکر بودم
تهیونگ:بلند شو بپوش
جونگکوک:بپوشم؟
تهیونگ:میخوای بریم بیرون
بازم میخواستن برای پیدا کردن سنگ برن؟!
هوسوک حرف تهیونگ رو کامل کرد:آره بدو بدو جونکگوکی میخوایم بریم بیرون بگردیم بلاخره راضی شدن
نمیخواستن برای سنگ برن؟؟
از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت
هودیه آبیشو با یه شلوار مشکی پوشید
موهاشو سریع شونه زد و منتظر روی تخت نشست
تهیونگ وارد اتاق شد و نگاهی بهش انداخت:آماده شدی؟
پسرک اوهوم گفت و سرش رو پایین انداخت
تهیونگ هم کاپشن قهوه ای بلندی با شلوار مشکی پوشید و جفتشون از در اتاق بیرون زدن
چانیول:اینجوری گله ای میخوایم بریم؟
هیونا:آره میخوایم گله ای بریم
چان چشاشو چرخوند و راه افتاد
تهیونگ هم بعد از باز کردن در ماشین گفت:من میرونم سوار شید

هیونا نه تنها بیول بلکه همه رو باخودش اینور اونور میبرد و هرچی که دوست داشت برای خودشو بقیه میخرید
هیونا:خب بریم این ..
یونگی از ترس کلمه ی بعدی گفت:نهه بریم بستنی بخوریم
جیمین هم برای نجات پاهاش و حمایت از دوست پسرش ادامه داد: آره بستنیی
دختر با دست به ساختمون اشاره کرد:ولی این یکی مون...
بیول:بعدا هیونا.. فعلا بریم بستنی بخوریم هوم؟
دختر تسلیم شد و سرش رو تکون 
سمت بستنی فروشی رفتن و هرکسی سفارش داد جیمین بستنی گنده اشو گرفت و به نگاه متعجب بقیه توجهی نکرد حتی جونکگوک هم که عاشق بستنی بود نمیتونست همچین چیزه گنده ای رو بخوره با فکرش هم خفه میشد چه برسه واقعیش ...
سرشو تکون داد و کنار تهیونگ نشست و بستنیشو آروم آروم مزه کرد
هیونا بعد از خوردن بستنیش بلند شد که بره و بیول رو هم ببره اما دختر به بستنیش اشاره کرد و سعی کرد یکم وقت بخره
هیونا:بریمم دیگه سریع بخورید
تهیونگ:هیونا چند دقیقه بشین
هیونا:اوکی اوکی 
جیمین تمام سعیش رو کرد و بالاخره با گفتن فیلم مورد علاقه ی هیونا تونست حواسش رو از خرید کردن پرت کنه

جونکگوک بهش خوش گذشته بود و بعد از مدتها  تونسته بود یکم استراحت کنه لباساش رو عوض کرد،روی تخت دراز کشید و چشماشو بست
تهیونگ بیست دقیقه بعد وارد اتاق شد و با دیدن چشمای بسته ی پسرک لامپارو خاموش کرد،لباساشو عوض کرد و سعی کرد اون هم بخوابه اما چیزی اذیتش میکرد..
کاش جونکگوک بیدار بود اینطوری راحت تر میخوابید سمت مشروبای روی میز رفت و یه پیک برای خودش ریخت.
انگار که منتظر چیزی بود و برای همین نباید میخوابید
و انتظارش با صدای شنیدن آشنای غریبه به پایان رسید:کیم تهیونگ فرزند شیطان از این پس جهنم شما را صاحب و کنترل کننده ی خود می‌داند.
پوزخندی زد ،پیکشو سر کشید: خبرت به دستم رسید ...
_______________________________________

💗💗

DestructionWhere stories live. Discover now