part 7:

1.2K 211 10
                                    

جونکگوک سمت ماشین جیمین و یونگی رفت و به پنجرشون زد: هیونگ باید بل ...
صداش با صدای غرش از داخل ماشین بریده شد،حالشون خوب بود؟
نمیدونست چیکار کنه و از تهیونگ هم میترسید پس باید پیشه هیونا نونا میرفت
تا جایی که هیونا بود آروم راه رفت گوشه لباسش رو گرفت و آروم کشید: نونا
دختر با لحن مهربونی جوابش رو داد: جانم؟
چون صدای کوک آروم بود،دختر هم صداش رو پایین آورد: صدای وحشتناکی از ماشین جیمین هیونگ و یونگی هیونگ میاد..حالشون خوبه؟
دختر وقتی اینو شنید چشماشو چرخوند..یونگی و جیمین عادت وحشتناکی داشتن و اونم خوردن خون هم بود: آره کوکی نگران نباش،اونا دارن یه کاری میکنن
پشتش سرشو ناز کرد
یه کاری؟
بیخیال شد و سمت ماشین خودشون رفت
تهیونگ تو ماشین بود و داشت تو گوشیش یه چیزی سرچ میکرد: اومدی؟جیمین و یونگی رو بیدار کردی؟
الان باید میگفت یه کاری دارن میکنن که
هیونا جلو اومد: من بهشون خبر میدم شما حرکت کنید که زود برسید
تهیونگ: اوکی
گوشیش رو کنار گذاشت و ماشینو روشن کرد
جونکگوک سرشو به شیشه تکیه داد و به بیرون خیره شد
فکرش درگیر شد..خودش باعث شده بود تهیونگ آزاد بشه ...حالا میفهمید منظور تهیونگ از شکستن طلسم و عواقبش چیه
سرشو از شیشه برداشت و به جلوش داد،ولی کاش اینکارو نمیکرد: تهیونگ تهیونگ جلوت
پسر با احتیاط جوابش رو داد: هیش میدونم آروم باش،آروم نفس بکش
سرشو با ترس تکون داد
به هر حال هر کسی موجودایی که سرشون دوخته شده بود رو نمیدید...
تهیونگ تلفنش رو برداشت،شماره ی هوسوک رو گرفت
هوسوک: تهیونگ؟
پسر با صدای ارومی جوابش رو داد: برگردید
هوسوک: چی؟
تهیونگ: نیاید،دوباره با اون بی کله‌های حرومزاده برخورد کردیم
هوسوک: تهیونگ پس جونکگوک...
تهیونگ: میدونم فعلا قطع میکنم به هیچ عنوان نیاین
تلفنو قطع کرد و به پسر کوچیکتر نگاه کرد،یه جوری به اونا زل زده بود..: آروم پشت و نگاه کن ببین پشت سرمون هم هستن
جونگکوک با ترس به پشتش نگاه کرد: ب ..باشه
با دیدنشون رنگش بیشتر پرید:هستن..هستن
تهیونگ: لعنت بهش، تو ماشین بشین
سریع پیاده شد،سمت گله ای که از پشت محاصره اشون کرده بودن رفت
سر یکیشون رو کند و گوشه ای پرت کرد
دونفر از جلو و پشت بهش هجوم آوردن
موهای جلویی رو گرفت و کشید همراه با کشیده شدن موهاش یکم از دوخت گردنش باز شد
سمت پشتی‌ها رفت و سراشون رو محکم کشید جوری که بدون اتلاف وقت بدنشون بدون هیج کله ای روی زمین افتاده بود..
کم کم دونه به دونه بهش حمله میکردن چه اونایی که پشت ماشین بودن چه اونایی که جلو بودن
جونکگوک نمیدونست چرا اما تصمیم گرفت که به تهیونگ کمک کنه بجنگه پس چوب بیسبالی که یکی از خدمتکارا یادش رفت جمع کنه رو برداشت..
جونگکوک: فکر کنم دیوونه شدم
از ماشین پیاده شد
یکیشون تا چشمش به پسرک خورد سمتش اومد و پشتش یه نفر دیگه هم سمتش اومد
چون داشتن میدویدن تعادل نداشتن پس تا نزدیکش شدن تکیه اشو از ماشین برداشت و وقتی اونا بهم خوردن با چوب محکم تو سر پشتی زد
از ترس این که بلند بشن یه بار دیگه هم زد
چرا پیاده شده بود؟!
تهیونگ از شر نصفشون خلاص شده بود و نمیفهمید چرا رفتن
سر اونی که سمتش اومده بود رو پیچوند و به اونطرف نگاه کرد با حالت عصبی به پسر نگاه کرد: مگه نگفتم از ماشین پیاده نشو!
بالاخره تونسته بودن تقریبا از شر همشون خلاص بشن جز اونایی که جونکگوک میزد چون کلشون رو نمی کند..
تهیونگ: برو تو ماشین،بقیه اش خوب نیست
سرشو تکون داد به هر حال دلش نمیخواست صحنه های دلخراش تری ببینه در و باز کرد چشماش رو بست و گوشاش هم گرفت
حسابی زمان گذشته بود و خورشید داشت غروب میکرد
تهیونگ سر تک تکشون رو کند و با لباس های خونی سوار شد
گوشیش رو برداشت و همینطو که به بقیه خبر میداد میتونن حرکت کنن گفت: حالت خوبه؟
جونگکوک: خ ..وبم
رنگ و رو نداشت پس مشخص بود حالش خوب نیست،از پشت بطری آب رو برداشت و بهش داد: بیا اینو بخور حالت بهتر بشه
سرشو تکون داد و بطری رو گرفت یکم ازش خورد..احساس خیلی بدی داشت،اونارو کشته بود؟
در آب رو بست و کنارش گذاشت
تهیونگ صورت خونیش رو پاک کرد و ماشین رو به حرکت درآورد .
تا وقتی رسیدن هیچ حرفی جز حالت خوبه بینشون رد و بدل نشد
تهیونگ ماشینو پارک کرد و پیاده شد،در جونکگوک رو هم باز کرد و کمکش کرد بلند بشه
تهیونگ:آروم باش
نمیتونست آروم باشه!هر لحظه ذهنش درحال دویدن به خاطرات بده صبح بود
سرشو تکون داد و گذاشت تهیونگ تا اتاق کمکش کنه: برو دوش بگیر برات لباس میزارم،تموم شدی صدام کن
جونگکوک: باشه
سمت حموم رفت درو باز کرد،شیر آب رو هم باز کرد.به حموم نیاز داشت،نیاز داشت همه چیو فراموش کنه همه چیو ..
شامپو رو برداشت و سرش رو شست بعد از اون بدنش رو لیف کشید
حوصله ی حموم طولانیو نداشت دلش میخواست استراحت کنه .وقتی کارش تموم شد شیر آب رو بست و تنپوشش رو پوشید
از در بیرون رفت: انگار واقعا لباس برام کنار گذاشته
لباسایی که روی تخت بود رو پوشید و موهاش هم شونه کرد
حالا باید دنبال تهیونگ میگشت؟
به ساعت نگاه کرد،هشت شب بود. از اتاق بیرون زد و نگاهشو به پایین راهرو داد..پسرکوچیک زیاد از اتاق نمیزد بیرون برای همین استرس کوچیکی همراهش بود..
نفس عمیقی کشید و پله هارو یکی یکی طی کرد
تهیونگ روی مبل نشسته بود: تهیونگ م ..من تموم شدم
پسر بزرگتر بهش نگاهی انداخت: بیا بشین
جونگکوک: چی؟
تهیونگ: بیا رو به روی من بشین نکنه میخوای همش خودتو تو اتاق حبس کنی؟
جونگکوک: ن ..نه
تهیونگ با دست به مبل اشاره کرد: پس بیا بشین،یکم دیگه هم شام حاضر میشه
آروم روی مبل نشست،خب چه فرقی میکرد اینجا هم حوصله سر بر بود ..
سر میز شام هیچکدوم هیچی نگفتن جونکگوک هنوز از تو فکر در نیومده و تهیونگ تو فکر این بود کی دوباره حرکت کنه: غذاتو کامل بخور بعد برو بالا بخواب
جونگکوک: چشم
گوشیشو برداشت و از خونه بیرون زد باید یه نفرو میدید!
_______________________________________

سلام
میخواستم چند روز پیش بزارمش یادم رفتت
خدانگهدارتون🤍

DestructionWhere stories live. Discover now