part 18:

789 154 12
                                    

چرا هیچیو احساس نمیکرد؟
میتونست با چشم ببینه،دوباره یه جای عجیب بود .
کنار ساحل!
موج های ریز و درشت خودشون رو بهش میرسوندن ولی هیچی!
حتی شن و ماسه هم پاهاش رو نوازش نمیکرد ..
+کسی اینجا نیست؟
با تعجب به اطرافش نگاه کرد،جونکگوک احساس بدی داشت .چجوری اومده بود اینجا اصلا
آخرین چیزی که یادش میومد این بود که پیشه تهیونگ خواب بود
+لطفا کسی اینجا نیست؟
کم کم چشماش رنگ اشک گرفت ولی چندثانیه بعد درد قلبش نزاشت به تنها بودنش توی ساحل فکر کنه
آروم روی زمین افتاد و بعد از اون تاریک بود!

^اجوشی چطور پیش میره؟
>بد نیست
_الان پنج ساعت سر عملیم مطمئنی؟
^ته
>چون حساسه نگران نباشید اگه به همین روند پیش بریم یکم دیگه تموم میشه
تهیونگ از اتاق خارج شد تا بتونه هوایی عوض کنه چرا فقط تموم نمیشد؟

صدای موزیک ملایمی که پخش میشد اجازه نمیداد بیشتر از این چشماش بسته باشه
از روی زمین بلند شد .همه چی مشکی بود ولی اینجا که اتاق بچه بود!
حالا که دقت میکرد حتی موزیک با اینکه ملایم بود کنارش ترسناک هم بود
اینجا بهش حس بدی میداد
+هیچکی اینجا نیست؟
چرا پنجره ای نداشت
عجیب بود ولی احساس میکرد تهیونگ اینجاست
خودشو گوشه اتاق جمع کرد چرا هیچی نمیفهمید؟

وارد خونه شد هنوز مثل قبل همه جز هیونا روی مبل نشسته بودن و منتظر بودن
نگاهی بهشون کرد و راهش رو سمت اتاق کج کرد درو باز کرد
همه جا خون بود ملافه های سفید خونی شده بودن و بدتر این خون از کوک بود
_چه خبره؟
^سنگ درومد تموم شد
>باید بخیه بزنم دخترم توهم میتونی بری استراحت کنی
_سنگ و بده به بک من اینجا میمونم
^باشه
دختر از اتاق خارج شد و همه ی نگاها سمتش برگشت
لبخندی بهشون زد که نشون دهنده ی این بود همه چی درست پیش رفته
×خوبه ایندفعه همه چی خوب پیش رفت
>کاره من تمومه ولی مراقب باش بهش فشار نیاد،یکساعت دیگه بهوش میاد
_باشه
دکتر سرشو تکون داد
>و خون زیادی از دست داده
_حواسم هست
از اتاق خارج شد و بعد از گرفتن پولش به یکی از سخت ترین عملاش خاتمه داد
پسر بزرگتر موهای کوک رو آروم نوازش کرد
یه دستمال با آب برداشت خونایی که روی بدن سفیدش ریخته بود رو پاک کرد و بعد یه دست لباس تمیز تنش کرد
ظرف آب رو کنار گذاشت و نگاهی به اتاق کرد باید میگفت تمیزش کنن
جونگکوک رو بغل کرد و سمت یه اتاق دیگه رفت اونو روی تخت گذاشت و بعد از درست کردن جاش بیرون زد
_به یکی بگید بیاد اتاقو تمیز کنه
*باشه من میگم،کوک خوبه؟
_آره هنوز بهوش نیومده
*یکم دیگه بهوش میاد
هیچکس حرفه دیگه ای نزد قیافه ی تهیونگ جوری بود که انگار میخواد پاچه بگیره
جین با دیدن اوضاع به وجود اومده جیمین برداشت و سمت آشپزخونه حرکت کرد تا باهم یه چیزی بپزن
بکهیون هم تمام تمرکزش رو روی سنگا گذاشته بود
هیونا و نامجون هم سر مسائل کاری حرف میزدن
و بقیه هم بیکار یه گوشه نشسته بودن(نقش من😂)
تهیونگ دوباره وارد اتاق شد و به پسرک نگاه کرد کنارش نشست و لبخند کوچیکی بهش زد خوشحال بود ..
فقط یکم دیگه باید تحمل میکرد بعد از اون بیدار میشد ..
صدای زنگ خونه فضای خونه رو بهم زد
یونگی از جاش بلند شد و درو باز کرد هیچکس نبود
درو بست و تا اومد بره سرجاش دوباره زنگ خورد درو باز کرد ایندفعه جعبه ی بزرگی دم در خونه بود
~کیم انقدر عاشقت شدن برات هدیه میفرستن
جعبه رو برداشت و داخل آورد
ته سمت جعبه اومد و درشو باز کرد
نقاشی سنگ؟
یا سلاخی تهیونگ؟
خنده ی بلندی کرد انقدر ترسناک بود که حتی دوستای خودشم لرزیدن
_این عوضیا اعلام جنگ کردن؟
×شاید میدونستم خطرناکن
^چرت نگو یه جوری شکستشون می دیدم
*یه نقشه ی خوب میخوایم و آدمایی که بهشون اعتماد داشته باشیم
صدای پوزخند ته باعث شرمندگی بقیه شد
اگه دفعه ی پیش به هرکسی اعتماد نمیکردن و فقط به حرف تهیونگ گوش میدادن هیچی اینطوری نمیشد
_آره آدمای مورد اعتماد ..
دستی توی موهاش کشید
_اگه حرکت دیگه ای زدن طبق نقشه ای که من بهتون میگم پیش میرید نیاز به کار اضافه ای نیست
*باشه
_خوبه،جیمین
±بله؟
_یکم دیگه کوک بیدار میشه میتونی یه چیزه مقوی براش درست کنی
±اوه آره کلی چیز آماده کردیم
_خوبه
دوباره سمت اتاق رفت ولی ایندفعه بانیش بیدار شده بود و خیلی سردرگم بود
_کوکی؟
+ته؟
سریع سمتش رفت و کنارش نشست
_خوبی؟
بهش کمک کرد روی تخت بشینه ولی پسرکوچیکتر هنوز لود نشده بود و نمیفهمید هنوز توی رویا داره پرسه میزنه یا واقعیته؟
با درد زیادی که یکهو بهش وارد شد متوجه شد بیداره
+ایی چی ش..شده؟
_عمل داشتی بیبی بعدا بهت میگم الات دراز بکش هنوز خوب نشدی
سرشو تکون داد و آروم روی تخت دراز کشید میترسید بخوابه
عمل داشته؟
چه اتفاقی افتاده دقیقا؟
با ورود جیمین و سینی دستش از فکر درومد
±کوکک بیدارر شدی
_آروم جیمین
لبخندی به پسر رو به روش زد
+آره هیونگ
±باید خیلی خسته باشی بیا غذا بخور انرژی بگیری ..
_______________________________________

سلام😂✨
ببخشید اگه بد شد💔
سنگ کامل شد
بدبختی شروع شد ...
هیچی ندارم بگم امروز😂💔
اگه میخواید یه چیزی شما بگید 💜
خداحافظ😂❤

DestructionWhere stories live. Discover now