Part 16:

804 159 19
                                    

به صحنه ی رو به روش خیره شده بود و از تعجب و ترس زیاد توی خلسه ی ترسناکی فرو رفته
بال های مشکی رنگی که آروم درمیومدن و اتاقی که هر لحظه رنگ یه احساس رو میگرفت،ترس،تنفر،خشم،غم و در اخر یک ذره شادی!
هر دقیقه که میگذشت تهیونگ بیشتر تغییر میکرد و در آخر بالای مشکی رنگش با موهای سفید شده اش تضاد ایجاد کرده بود و چشمای قرمزش با پوستش ..
اگه یکم دیگه تو این وضع میموندن جونکگوک سکته میکرد،تمام شجاعتش رو سرهم کرد و بلاخره تصمیم گرفت یه چیزی بگه
+تهیو ...تهیو..نگ؟
_بهت گفتم میارمت یه جای خوب،ولی هنوز نرسیدیم.
کاش همون جنگل رو انتخاب میکرد
_چشاتو ببند
+چ ..چی؟
_نترس چشاتو ببند
آروم پلکای نم گرفته اش رو روی هم قرار داد،با احساس اینکه توی هوا معلقه میخواست چشاش رو باز کن ولی با وقتی پسر بزرگتر گفت چشاشو باز نکنه منصرف شد
وقتی احساس کرد روی زمینه چشاشو باز کرد ولی اینجا خونشون بود ..
خونه ی قدیمیشون!
هرجا میگشت تهیونگ رو پیدا نمیکرد ولی مامان باباش اینجا بودن ..
>جونکگوکا
+م ..مامان
>دلمون برات تنگ شده بود پسرم
پسرک بدون هیچ صبری سریع خودش رو داخل بغل مامان باباش پرت کرد
اینجا چه خبر بود؟
تهیونگ کجا رفته بود؟
>کوکی ما فقط کل امروز وقت داریم،میخوام برام از همه چی بگی پسرم
+کل ام ..روز؟برا ..برای چ ..چی؟
>بعدا بهت میگیم،چرا لکنتت زیاد شده؟احتمالا تو این مدت خیلی ترسیدی
نگاهی به پدرش کرد
+آره،ترسیدم هق بابا

ساعت نزدیک شیش صبح بود و جونکگوک بغل خانواده اش خوابش برده بود
تهیونگ در خونه ی قدیمی رو باز کرد و بهشون نگاه کرد
مادر کوک لبخندی زد به هرحال باید میرفتن اونا مرده بودن و این دیدارو مدیون مرد رو به روشون بودن
>اومدی جونکگوکی و ببری مگه نه؟
_آره
سمتشون رفت و آروم پسر غرق در خواب رو بغل کرد نگاهی به صورته خسته اش کرد انگار حسابی هیجانش رو خالی کرد
_بعد از این که من از در خارج بشم شما هم به جایی برمیگردید که تعلق دارید
پدر و مادر پسرک یه بار دیگه به صورت شیرین کوک نگاه کرد و در اخر بازم چشماشون رو بستن چون باید صحنه ی مرگ دوباره انجام میشد و دوباره باید دیدن جدا شدنشون از تنها بچه اشون باشن
پسربزرگتر از در خارج شد و دوباره تو اون اتاق داخل اون خونه ی قدیمی بودن
کم کم بالای تهیونگ ناپدید میشد و موهاش دوباره مشکی شد
چشاشو بست و بعد آروم باز کرد و دوباره همون چشمای سیاه و خشک سر و کلشون پیدا شد
از خونه بیرون زد و جونکگوک رو داخل ماشین گذاشت با سرعت زیاد سمت هتل حرکت کرد تا سریع وسایلشون رو جمع کنن و برگردن کره .
وقتی رسید همگی دم در منتظر تهیونگ بودن
÷پیداتون شد بلاخره
_شما حرکت کنید من وسایلو برمیدارم پشت سرتون میام
÷اوکی
تهیونگ سریع سمت اتاقش حرکت کرد و وسایلشون رو آورد ماشین رو روشن کرد
وقتی رسیدن چمدونش رو دست نامجون داد و خودش کوک رو بغل کرد
اینکه وقتی رسیدن بیدارش کنه براش بهتر بود
%باورم نمیشه داریم برمیگردیم کره
=حس عجیبی داره برای تو باید بیشتر باشه
%هست ..
±یونگ
~جانم؟
±میدونی که عاشقتم؟
~اه جیمین باید ترست از پرواز رو کم کنی
آروم دستای جیمین رو توی دستای خودش قرار داد و چشماش رو بست
~من اینجام چیم اینجام
چان با دیدنشون دست بکهیون رو گرفت و پسر کوچیکتر شوکه بهش نگاه کرد
چان لحن یونگی رو به خودش گرفت
&من اینجام بک اینجام
و بعد با صدای بلند خندید
بکهیون به پشت سرش ضربه ای زد
%مسخره بازی درنیار
&اوکی اوکی ببخشید بمب ساعتی
پسرکوچیکتر به بیرون نگاه کرد و اون یکی دستشو آروم روی دستی گذاشت که چانیول گرفته بود
احساس میکرد میسوخت!
تهیونگ بعد از این که مطمئن شد همه خوابن به پسر کنارش نگاه کرد
راحت خوابیده بود ولی وقتی بیدار میشد مطمئنن ناراحت میشد ..
نیم ساعت دیگه میرسیدن و تهیونگ هنوز درگیر بود چه ری اکشنی بعد از بیدار شدنش نشون میداد
_جونکگوک بیدارشو داریم میرسیم
آروم تکونش داد
_کوک بلند شو
پسر آروم چشاشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد تو هواپیما بودن ..
با بغض بازم به اطراف نگاه کرد
+مامان بابام کجان؟
_رفتن
+رفت ..رفتن
_باید میرفتن کوک اونا نمیتونستن اینجا بمونن
بغض گلوش به قدری شدت گرفته بود که دلش میخواست خودشو خفه بکنه
نفسش رو با شدت بیرون داد و آروم اشک ریخت
+کجا داریم میریم؟
_کره،یکم دیگه میرسیم
از پنجره به بیرون نگاه کرد،چقدر اون چندساعت براش شیرین بود،دلش میخواست کلش رو داخل مغزش حک کنه
وقتی رسیدن جیمین چندتا فوش به هواپیما داد و چشمکی به کوک زد ..
^یاا جیمینا مگه نمیبینی دوست پسرش کنارش نشسته
نزدیک تهیونگ آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفت و چشم غره ی ریزش رو نادیده گرفت
%باورم نمیشه برگشتم
=منم
&منم باورم نمیشه با سنگ برگشتیم
سوار ماشینی که براشون اومده بود شدن
%تهیونگ من باید کجا بمونم؟
=هوم منم جا ندارم برم هتل اوکیه؟
^یاا من اینجاما میبرمت پیشه خودم
=دن و میخوای چیکار کنیم؟
^اوکیه ساکت باش
_بک میتونی پیشه من بمونی
پسر سرشو تکون داد
دوباره همون عمارت!
جونکگوک تحمل میکرد،میتونست
از ماشین پیاده شدن و اولین نفر جونکگوک درو باز کرد که با دیدن صحنه ی رو به روش روی زمین افتاد
_کوک،چیش ...
خون توی رگای جونکگوک از ترس ایستاده بود و تهیونگ هم حتی شوکه شده بود
%اونا چشونه؟
&بریم ببینیم
دو پسر سمت در خونه رفتن و بک از ترس صحنه ی جلوش یهو دست چان رو گرفت
خونه غرق در جسد بود و خون کل خونه رو گرفته بود اما یه چیزی دقیقا وسطه خونه آویزون شده بود و مشخص بود چیه!
_______________________________________

سلام به روی ماه همه😂✨
تولد جکسون و لیسا مبارک :)💜
جفتشون بایسمن ..
خب اینم یه پارت جدید،منتظر پارتای ناناحن کننده ام😂💔
خداحافظ مراقب کرونا باشید ....

DestructionWhere stories live. Discover now