part 19:

789 138 22
                                    

جونگکوک بعد از اینکه غذاشو تا نصفه خورد دراز کشید و همونطور که بهش گفتن منتظر شد تا بیان براش توضیح بدن
چشماشو بست و آروم دستشو روی قلبش گذاشت برای این انقدر سردرگم بود؟
با شنیدن صدای در چشاشو باز کرد و به تهیونگ نگاه کرد ،مرد روی صندلی نشست خودشو جلو کشید و دستاشو تو هم گره زد
تلاش میکرد استرسی که برای عملش داشت رو پنهان کنه
_مجبور بودیم عملت کنیم
پسرک با نگاه منتظرش بهش خبره شد اما تهیونگ دیگه هیچی نگفت و حواسش رو کرد داخل گوشی
همین؟
نیاز بود عمل کنه؟چرا؟
این سوالا انقدری توی ذهنش پرسه میزدن که دلش میخواست خودشو بکشه
سرشو تکون بعدا از بقیه می پرسید ..
هنوز درگیره خوابایی بود که دیده،همشون واقعی به نظر میرسیدن احساسی نداشت توشون ولی آخریش!
درد رو احساس میکرد،خشم،شادی و غم
حتی این احساس که تهیونگ پیشش به وضوح یادش میومد باید ازش میپرسید؟
به پسر بزرگتر نگاه کرد بهش میخورد خیلی کار داشته باشه ..
هوسوک وارد اتاق شد،ته سرشو بالا آورد و نگاه سوالی بهش انداخت
×امم میشه یکم پیشه کوک باشم؟
پسر سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد

فلش بک

=هوسوکا
×بله مونبیول؟
=باید به جونگکوک بگیم
×چیو؟
%اینکه چرا عمل کرده منظورته؟
=هوم
%تهیونگ میگه خودش
=نمیگه
×چرا نباید بگه؟
=بگه دل و رودشو برای سنگ دراورده؟
×شایدم نگه
%پس تو بگو هوسوک شی
×راحت باش باهام هوسوک صدام کن
%اوکی
×من میرم ..

پایان فلش بک

چجوری باید بهش میگفت حالا؟
×کوکی
+بله؟
×میخوای بدونی چرا عمل شدی؟
+آره
لبخندی بهش زد و شروع کرد به تعریف کردن!
جونگکوک نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده،هیچ حس خاصی نداشت .
اونا باید عملش میکردن اما چرا هوسوک بهش جوری زل زده بود که انگار میخواد مطمئن بشه ناراحت نشده؟
×خب؟ازمون عصبی نیستی؟
+نه هیونگ شما باید اینکارو میکردید
×اهه نگران بودم
خنده ای کرد و بعد از اون هوسوک از جاش بلند شد
×قبل از اینکه ته بکشتمت خودم میرم مراقب خودت باش بانی کوچولو
+توهم اینطور هیونگ
تهیونگ روی مبل به در اتاق زل زده بود،با بیرون اومدنش از جاش بلند شد
_کارتون تموم؟
×عاا اره تموم شد
با خنده و انرژی گفت و خودشو کنار بقیه رو مبل انداخت
×هیونا
^چی میخوای؟
×میدونستی وقتی به دنیا اومدی خیلی کوچولو بودی؟
^فقط بگو چی میخوای هوسوکاا
×فقط خواستم مرور خاطرات کنم....
^پوفف
دختر نگاهی بهش انداخت،خاطرات؟
چقدر دلش میخواست برگردن به سیصد سال پیش اون موقع هیونا تازه سی سالش بود و هوسوک شصت و شیش
بدون فکر به مزخرفات باهمدیگه میخندیدن،خیلی به هوسوک نزدیک بود وقتی دن رو شناخت اولین نفر به اون گفت
^من میرم خونه یکم استراحت کنم مونبیول میای باهام؟
=ها؟نه یکم دیگه میام
^اوکی مراقب خودتون باشید
از خونه بیرون زد و سوار ماشینش شد سمت عمارت بزرگی که از کشتن اون خوناشام نصیبش شده بود حرکت کرد
وارد عمارت شد و تک تک افراد براش سر خم کردن
^همه رو جمع کن میخوام یه چیزه خیلی مهم بگم
>چشم
یه پیک برای خودش ریخت و روی مبل نشست وقتی همه جمع شدن پیکش رو روی میز گذاشت
^از این به بعد همتون برای یه نفر کار میکنید
نگاهی بهشون انداخت
^کیم تهیونگ
>متاسفم ما نمیتونیم اینکارو بکنیم
^نمیتونید؟یا به خاطر ترستونه
>ما به هیچ عنوان به کیم تهیونگ خدمت نمیکنیم
لیوان رو پرت کرد روی زمین و صدای شکستنش کل عمارت رو گرفت
^یک شما قرارداد دارید وگرنه جونتون تموم میشه و روحتون تا آخرش توی عذاب میپوسه دو اینو برای خودتون میگم کیم تهیونگ برگشته بهتره بهش خدمت کنید تا قربانیش بشید
و بعد از اون چشم یکصدایی بود که از همشون شنیده میشد
قرارداد کار خودشو کرده بود ..
پوزخند بی صدایی زد و سمت خونه ی خودشون حرکت کرد

بکهیون با استرس به وسایل چیده شده نگاه میکرد،امشب میخواست قدرت سنگ و به تهیونگ انتقال بده ولی استرسی که داشت ..
&بیا یکم آب بخور بعد بخواب ساعت چهار بیدارت میکنم
پسرکوچیکتر لیوان رو گرفت و بدون معطلی کلش رو سر کشید
%نه نه ترجیح میدم بیدار بمونم،عا تونستی یه انسان پیدا کنی؟
&هوم،مجبورشم کردم که خودش بخواد تهیونگ کل خونش رو بمکه
%خوبه
یه دور دیگه سنگ و چک کرد و هوف کلافه ای کشید
چان درموندگیش رو درک میکرد پس کنارش نشست
&میشه یه سوال ازت بپرسم؟
%هوم؟
&اگه تو جادوگری میتونی زمان رو به عقب برگردونی؟
%نه
&چرا؟
جواب رو میدونست اون کل اینارو میدونست اما ترجیح میداد تا خود صبح حواس پسر رو با این سوالا پرت کنه ..

تهیونگ به پسر توی بغلش نگاه کرد،انقدر آروم خوابیده بود که انگار مرده ...
موهاش رو آروم نوازش کرد و بازم بهش خیره نگاه کرد
لبخندی که ناخودآگاه داشت شکل میگرفت رو جمع کرد و از جاش بلند شد تقریبا وقتش رسیده بود
بیرون رفت و نگاهی به بکهیون انداخت،انتظار داشت پر از استرس باشه پلی روی شونه چان خوابش برده بود :)
سمتشون زد و آروم روی شونه ی چانیول زد
&چیشده؟
بزور چشاشو باز کرد
_نمیخواین بیدارشید؟باید بریم
&تو برو بیرون پیراهنتو دربیار ما میایم
ته بیرون رفت و لباسشو درآورد
چان به سختی بک رو بیدار کرد
&تو برو پیشه تهیونگ منم میرم قربانیو بیارم
%باشه
نیم ساعت تا هرکسی سر جای خودش قرار بگیره گذشت
%خب همه چی امادست ته وقتی گفتم شروع کن به خوردن خون قربانیت باید وجه ومپایریت رو هم نگه داری ..

بازم داشت توی خوابش دست و پا میزد و بازم اون اتاق ولی ایندفعه از در و دیوار صدای گریه و زجه میومد!
از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد،تهیونگ نبود ممکن بود بلایی سرش اومده باشه؟
کل بدنش خیس عرق بود با هزارجور بدبختی بلند شد و سمت پنجره حرکت کرد ..

خون از روی بدنش ریخته بود و جسم بی جون انسان قربانی روی زمین بود،لاغر و بی روح، کم کم تیغه های مشکی رنگ درومدن و افتاب هم خودش رو میخواست نشون بده
بک شروع کرد به خوندن طلسما روی سنگ و تهیونگ و چان از دور تماشا میکرد ..

سکوت بدی توی مغزش به جود اومد!
ترس بود؟ یا وحشت؟
هرچی که بود نمیخواست ببینه،اون جنازه بود و اون انسانی که بالهای مشکی و صورت خونی داره تهیونگه؟
چرا انقدر شبیه آینده و گذشته ای که قبلا دید بود؟
نفسش به زور بالا میومد
و یه لحظه ذهن خالیش پر شد از،ترس،اتاق،فریاد و ..تهیونگ!
_______________________________________

سلام ..
غیبت طولانی ....🙂
ببخشید سعی میکنم بهتر بشهه😅
خب خب ماه صورتی دیدید؟
بی تی اس چه کرد با ما :)
هعی اونلی وان اف ،واقعا زیباا و خیلی گِی طورر بودد
کامبک انهاپین🙂😭
چه میکشیم😂💔✨
خب خداحافظتون فعلا❤🐾

DestructionWhere stories live. Discover now