part 10:

973 192 12
                                    

نگاهشو به بیرون پنجره داده بود براش خیلی جالب بود..خونه های بزرگ الان انقدر ریز دیده میشدن که پسرک بیشتر متوجه میشد این جهان چقدر کوچیکه..
سرشو به صندلیش تکیه داد و به بیرون نگاه کرد اما بدون این که متوجه بشه خوابش برد.
تهیونگ منتظر این لحظه بود چون پسر خسته بود و مهم تر از همه این راه رو بیدار نمی موند..سر کوک رو به خودش تکیه داد و چشمای خودش هم بست

_کوک،بلند شو
صدای تهیونگ رو میشنید اما حوصله نداشت گوش کنه به زور چشماشو باز کرد و دور اطرافش رو نگاه کرد رسیده بودن؟چقدر زود!
تهیونگ: زود نرسیدیم
انگار که ذهنش رو خونده باشه گفت
از جاش بلند شد و پشت سر تهیونگ راه افتاد
جیمین: کوکی دلم برات تنگ شده بود بیا پیشه من
جیمین از عصبانیت تهیونگ به خاطر دیشب خبر داشت و نگران پسر بود همه میدونستن چه بلایی به سر پسرکوچیکتر اومده بود
از پشت تهیونگ سمت جیمین حرکت کرد و پسر بزرگ دستش رو گرفت: گم میشی
خنده ای به لحن بانمک مرد کرد
ته چشم غره ای به دستاشون کرد و زودتر از همه حرکت کرد...سوار ماشینی که از قبل آماده کرده بودن شد بعد از اون بقیه هم سوار شدن
نامجون: کجا میریم؟
تهیونگ: خونه ای که آماده کردم
جین: ما باید تنها بگردیم؟
تهیونگ: چان رو با خودمون آوردیم و این که یه نفر دیگه هم بهمون ملحق میشه
هیونا: دو نفر
تهیونگ: هیو...
هیونا: اونا دوستن و درضمن چه بهتر من نمیتونم تنها باشم
هوسوک: عه چطور میتونی اینو بگی
جیمین: راست میگه پس ما اینجا چیکار میکنیم
هیونا به پشت تکیه داد: شما همتون پسرید من بعضی وقتا نیاز دارم با یکی مثل خودم صحبت کنم
تهیونگ: ساکت باشید،باید هرجور شده سنگ پیدا کنیم حواستون رو جمع کنید..
بعد از یه مدت بالاخره به خونه رسیدن
یه کلمه فقط میتونست خونه ی روبه روش رو توصیف کنه..زیبایی
انقدر زیبا بود که توصیفش سخت بود
تهیونگ به کوک نگاه کرد که چجوری به دور اطرافش زل زده بود اما دوباره با دیدن جیمین کنارش اعصابش بهم ریخت
تهیونگ: اتاقتون مشخصه برید استراحت کنید
دست پسر رو از دست جیمین درآورد و سمت خونه حرکت کرد
یونگی با تعجب به بقیه نگاه میکرد..تقریبا همه شوکه بودن
چانیول: ببینم چیزی به خوردش دادین این چندسال؟
هوسوک: شاید به خاطر اینه که طلسمو شکونده
هیونا لبخندی زد: شایدم بهش علاقه داشته باشه ...
یونگی خندید: تهیونگ رو میگی؟من اینطور فکر نمیکنم بیشتر ممکنه هوس باشه
هوسوک: شایدم نباشه شاید حق با هیونا باشه
نامجون: کافیه هر چی باشه مشخص میشه

ته پسرک رو تقریبا توی اتاق پرت کرد و نگاه خطرناکی بهش کرد..خودش رو میخواست کنترل کنه خیلی از اولین رابطه‌ی وحشتناکشون نگذشته بود
جونکگوک با ترس کنار دیوار خودشو جمع کرده بود و اشک میریخت..چجوری انقدر بدبخت بود؟
با دیدن حموم کنارش با عجله بهش پناه برد و درو سریع قفل کرد هرچی دم دستش میومد رو پشت در میزاشت
تهیونگ: جونکگوک درو باز کن
محکم ضربه‌ای به در زد
صندلی‌ها،جعبه شامپو و.. همه چیو پشت در گذاشته بود..از پشت با ترس روی زمین افتاد و خودشو رو کشید گوشه..نگاهش به در قفل شده بود و با هر ضربه ای که میخورد تنش میلرزید
تهیونگ با عصبانیت به در میزد: درو باز کن تا به زنجیر نکشیدمت
بعد از چند لحظه تهیونگ پایین رفت و کلید یدک رو برداشت
جیمین: چی شده؟
تهیونگ: چیزی نیست
از پله ها بالا رفت و خودشو رو به حموم اتاق رسوند‌..قفل درو باز کرد..عالیه یه عالمه وسیله پشت در بود،انگار کوک یاد گرفته بود چجوری قایم بشه
تهیونگ: این بی صاحبو باز کن تا عصبی تر نشدم
کوک سرشو تکون داد: ن ..نه نمیخوام..نمیخوام
از ته دلش هق میزد از اینجا متنفر بود از خودش متنفر بود..از بی حواسی که کرده بود بیشتر از همه‌چی متنفر بود
تهیونگ نفس عمیقی کشید اون پسر خیلی ترسیده بود: خیلی خب..بیا بیرون باهات کاری ندارم فقط حرف میزنیم
این که درو باز بکنه اصلا براش کار سختی نبود اما میترسید جونکگوک پشت در باشه و آسیب ببینه..
یه بار دیگه محکم روی در زد دوباره داشت همون آرامش کوچولویی که به دست آورده بود رو از دست میداد..
تهیونگ: کوک
داد بلندی زد که نه تنها بدن کسایی که تو خونه بودن بلکه ستون های محکم خونه رو هم لرزوند
فایده نداشت تا آخر عمرش نمیتونست اینجا بمونه
بلند شد و وسایل رو با اشک از پشت در برداشت و آروم در باز کرد
سرش رو پایین انداخت..تهیونگ تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و بهش خیره شد
دوباره نگاهش پر از خشم و عصبانیت شد.. کشیده محکمی بهش زد و خواست محکم پرتش کنه اما با اشکایی که عین بارون پایین میریختن متوقف شد..
از خودش متنفر شد،اون قطره های درشتی که از چشماش پایین میریخت شعله های کوچیکی بود که روی آتیش تنفرش ریخته میشد؛پسر رو  به آرومی بغل کرد و روی پیشونیش رو کوتاه بوسید
روی تخت نشوندش و خودشم روی زمین زانو زد: چرا فرار کردی؟
مرد روی خودش کنترل نداشت..حداقل نه تا وقتی کوک جلوشه پس باید مشکلاتشون رو رفع کنه تا بهش اسیب نزنه: هوم؟جواب بده
جونگکوک: م ..هق میت..رسم
تهیونگ: از چی؟
پسر کوچیکتر میخواست بگه از تو میترسم،از وقتی بی دلیل عصبی میشی یا از کارایی که میکنی و بعدش هم تا میتونست از دستش فرار کنه اما فقط هق کوتاهی زد
تهیونگ: دیگه فرار نکن تا وقتی عصبیم نکنی منم کاریت ندارم فهمیدی؟
جونگکوک سرش رو تکون داد: آر ..آره
تهیونگ: خوبه پس سعی کن این نزدیکی بی دلیل به بقیه رو تموم کنی
پسر با تعجب بهش نگاه کرد: چ ..چی؟
تهیونگ: برای هیونگا و نونات هم فاصله رو حفظ بکن
پسرک با تعجب بهش خیره شد:چرا؟
تهیونگ هنگ کرده بود و هیچ جوابی برای اینکه حساسیتش رو بپوشونه نداشت:چونکه بهترین کار همینه،بهتره حواست رو جمع کنی اگر یه بار دیگه به یکیشون نزدیک بشی جفتتون باهم میمیرین
پسر ترسیده بهش خیره شد و تهیونگ لبخندی پر از غرور بخاطر جوابی که داده بود زد:حالا بیا بریم شام بخوریم
جونکگوک سرشو سریع بالا برد و به نشونه ی نه تکون داد: ن ..نریم
و تهیونگ اون لحظه عمق گندی که زده بود رو متوجه شد!
_______________________________________

🤍

DestructionWhere stories live. Discover now