part 25:

953 142 20
                                    

1:اینن عکسیی که گذاشتم جی دراگونه ببینیدد(خیلی جذابهه)
2:نوشتهه های اخرو حتماا بخونید😭..
_______________________________________
روی مبل نشسته بود و با استرس به ساعت نگاه کرد ..
دوست پسرش تقریبا دوساعتی میشد که نیومده بود و تلفناش رو جواب نمیداد
پاهاش رو روی زمین می کوبید و هر چند دقیقه یه بار گوشیش رو چک میکرد
با دیدن نوتیفکیشنی که براش اومده بود به سرعت روش کلیک کرد ولی ..
عکس دن که بیهوش شده بود خبره قشنگی برای هیونا نبود
دستاش از شوک زیاد حتی نمیتونستن تایپ بکنن بعد از اون آدرسی براش فرستاده شد
برای چند دقیقه گیج به اطرافش نگاه کرد و بعد از درک کردن اتفاقی که داره میوفته به سرعت سوئیچ ماشینش رو برداشت،سمت آدرس حرکت کرد و فراموش کرد برای کمک به تهیونگ خبر بده ..
با سرعت بالا حرکت میکرد و بعد سمت جنگل پیچید،با دیدن ساختمون یا بهتره بگیم عمارت رو به روش مطمئن شده دن اینجاست
دروازه رو باز کرد و سمت ورودی ساختمون رفت،درو باز کرد و دوست پسرشو بسته روی صندلی پیدا کرد
هیونا :دن ..
سعی کرد سمتش حرکت بکنه اما سرش سنگین شد و روی زمین سرد افتاد!

خودش رو روی تخت کنار کوک انداخت و بغلش کرد که باهم بخوابن اما صدای نحس در زدن مانع شد
از جاش بلند شد و سمت در عمارت حرکت کرد و کوک هم از بیرون رفت
درو باز کرد و با ورود تمام بچه و به خصوص نامجونی که پر از استرس همه رو وادار کرد بشینه و شروع کرد به گفتن اینکه چه بلایی سره دوستاشون اومده
مونبیول با شنیدن حرفای نامجون بلند شد تا دنبال هیونا بره و بکهیون با دیدن این که مونبیول داره میره اونم پشت سرش بلند،چان به خاطر بکهیون بلند شد و سمت در باهاش حرکت کرد
دختر دستگیره ی درو فشرد اما باز نمیشد
مونبیول :تهیونگ درو باز هیونا و دن اونجان نمیتونم صبر کنم
ته آروم نگاهی بهشون انداخت و گفت :میخواین بدون اسلحه برید؟

داخل انباری بودن که پر از اسلحه بود و هیچکدوم جز تهیونگ از وجودش خبر نداشتن ..
دختر هرچی میتونست برداشت و خودش رو اماده کرد،چشمش به چاقوی تیز و ریزی خورد سمتش رفت و آروم برش داشت و سمت کوک که گیج بهشون نگاه میکرد و مصمم بود بیاد حرکت کرد
چاقو رو دستش داد،جیمین خواست جلوش رو بگیره ولی تهیونگ با دستش مانع شد به هر حال کوک باید یه چیزی برای مراقبت کردن از خودش نگه میداشت
مونبیول :بیا اینو بگیر هرچقدر هم بخوای به کسی اسیب نزنی نیازت میشه
پسرک چاقو رو گرفت و قایمش کرد جونگکوک :ممن ..ونم
دختر لبخندی زد،اونم انسان بود میتونست درکش کنه ..
بعد از اینکه وسایل رو برداشتن سمت ماشین حرکت کرد تهیونگ پشت فرمون نشست و نقشه ای که براشون فرستاده بودن رو دنبال کرد
تهیونگ :جی دراگونه،من میکشمش و شما باید تمام تمرکزتون روی نجات هیونا و دن بزارید بعدش آزاد میشیم
هوسوک توی دلش دعا میکرد اتفاقی برای هیونا نیوفتاده باشه اون خواهرش حساب میشد ..

چشماشو آروم باز کرد صدای آشنایی رو میشنید ولی متوجه نمیشد چی میگه ..
دن :هیونا لطفا بلند شو
دختر نگاهشو بهش داد و بغض کرد خواست سمتش بره اما جفتشون بسته شده بودن با لبخند بهش نگاه کرد
هیونا :هیچوقت نمیتونی زود بیای نه؟چرا رفتی؟
پسر اشکی روی گونش ریخت چرا باید هیونا رو توی همچین موقعیتی میدید؟
دن :هیونا میخواستم یه کاری برات بکنم
هیونا :چی؟
دن لبخندی زد این مزخرف ترین چیز ممکن بود :میخواستم بهت بگم باهام ازدواج کنی حلقه ات آماده بود فقط یه چیزه دیگه کم داشتم باید میرفتم
هیونا اولش شوکه بهش خیره شد و بعد دوباره اشک می‌ریخت :خب سوپرایز من فقط فیلم مورد علاقه ات بود
هر دو خندیدن
هیونا :ولی باید بگم آره اگه شاید خودت ندونی ولی تو تا ابد پیشه من گیر افتادی
با صدای دستی روشون رو برگردوندن
جی دراگون :اه صحنه ی واقعا خاصی بود
مرد با دست کامپیوتر پ صفحه ی بزرگ رو نشونشون داد
جی دراگون :اینو میبینی؟دوستات الان از اینجا میان و ما به سرعت اونارو به قتل میرسونیم چه حیف که نمیبنید!
سمت هیونا رفت و بازش کرد دستاشو به زور گرفت،از اون طرف یه نفر دن روی زانوهاش نشوند
جی دراگون آروم تو گوش دختر زمزمه کرد :ولی تو میتونی این صحنه رو ببینی
هیونا با استرس به دن نگاه میکرد و پسر نگاه پر از آرامشی بهش انداخت که برای یک لحظه فراموش کرد توی چه وضعیتی هستن ولی بعد پسر با همون چشما روی زمین افتاد با این تفاوت که دیگه پلک نمیزد!
هیونا :نه ..
جی دراگون با پوزخندی گفت :سریع خداحافظی کن
و همه از اتاق خارج شدن جز هیونا و جسد زیباترین ستارش
اشکاش دیگه دسته خودش نبود کلمه ها برای بوی دوست پسرش رو داشتن هر ثانیه ای که میگذشت قلبش فشرده میشد
میدونست خودشم شانسی نداره پس سریع سمت کامپیوتر حرکت کرد و لوکیشن درست رو برای تهیونگ فرستاد و بعد زیرش با تمام سرعت نوشت :دوستتون دارم
جی دراگون :جلوی اون عوضی رو بگیرید
خودشو زندگیش رو نمیتونست نجات بده اما دوستاش رو میتونست
لحظه ای بعد دردی توی قلبش احساس میکرد و بعد روی زمین سرد که متضاد اشکاش بود افتاد
به چشمای دن نگاه کرد،سعی کرد خودش رو بکشه تا برای آخرین بار دستاش رو بگیره ولی شانس باهاش همراهی نمیکرد
توی یه لحظه زیباترین اتفاقی که براش افتاده بود جلوی چشماش رقم خورد

DestructionWhere stories live. Discover now