آخرین هفته هایی که هنوز درکنارت بودم، به طرز عجیبی غمبار میگذشت؛ آرزو میکردم که ای کاش کلمه ای برای فریاد زدن داشتم، یا غمی برای به زبان آوردن!
شاید میتوانستم بهانه ای برای خودم بتراشم، مثل آدم های عادی آه بکشم و شروع کنم به تعریف کردن ماجرایی که باعث دلشکستگی ام شده و شاید چند دقیقه ای هم گریه میکردم تا آرام بگیرم...
با این وجود، هیچ توضیحی نبود، حتا یک کلمه هم نداشتم و در نهایت خودم را قانع کرده بودم که باید قوی باشم و نیازی به جاری شدن اشک هایم نیست.
ولی لعنت به همان چیزهای مجهولی که به زبان نیامدند، لعنت به همان کلماتی که در سرم فریاد کشیدند، قلبم را فشردند و گلویم را دردناک رها کردند.
شاید با خودت فکر کردی چقدر ضعیف بودم که بی خبر گذاشتم و رفتم... و با خودخواهیِ تمام چند خط هم نوشتم تا خودم را تبرعه کنم!
ولی درد امانم را بریده بود، شیره وجودم را می مکید، نه میکشت و نه رهایم میکرد...به خودم قبولانده بودم که دیگر چیزی به اسم "روز های خوب" در انتظارم نیست، هرازگاهی یکی دو لحظه ی آرامش بخش را تجربه میکردم و دو دستی نگهش میداشتم... یکی دو لحظه ی بی دوام!
حتمن با خودت فکر میکنی "چقدر بیچاره... چقدر ترحم برانگیز!" (اگرچه امیدوارم همچین فکری نکنی.)
امیدوارم خسته نشده باشی، جیمز!
به خوبی متوجهم که نویسنده فوق العاده ای نیستم ولی این را هم میدانم که فرستادن یک یادداشت با مضمون "هنوز مرا به یاد می آوری؟" نمی توانست توصیف مناسبی از حسی که سالها پیش تجربه کرده بودم، باشد...
اجازه بده برگردم به همان روزی که تو سرخوشانه و زیر لب، آهنگ مورد علاقهت را زمزمه میکردی...
ولی کمی جلوتر!عصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی!
واقعیت هرچیزی که بود یا هرچقدر برای فشردن قلبم و به درد آوردنش مصمم بود، من را نمی کشت.
مثل قیر جوشان سرازیر میشد و بدنم را احاطه میکرد؛ دردناک، مذاب و فلج کننده بود... ولی از پا نمی انداخت!×××
پنجشنبه ی دم کرده تون بخیر گایز💚
امیدوارم خوب باشین و تغییرات آب و هوایی بهتون ساخته باشه -_-میدونم ک ماهی یه بار به زور پارت جدید پابلیش میشه و پارتای کوتاهیم هس... ولی من همچنان با پررویی تمام منتظر ووت ها و اد ریدینگ لیست ها و مخصوصاااااا کامنت های میوه و صیفی جاتتون هستم😍😂
(حتا اگه نخواستین ووت بدین، منو بدون ایموجی هلو و سیب زمینی و خیار و اینا نزارین، بهشون عادت کردمممم) 💙و اینکه... مواظب خودتون باشین! 🌈
|Jayden|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanfictionعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...