امروز بخاطر بیماری عجیبی که ناگهان گریبانم را گرفت مجبور شدم در خانه بمانم و برگه ای را پیدا کردم که در آن نوشته بودم قصد دارم خاطراتم را بنویسم!
فکر می کنم لحظاتی پیش خواندن آن را تمام کرده باشی، نوشته ام به همان سالی مربوط می شود که برای اولین بار مضطربانه در محل کاری ات حاضر شدم، 13 سال پیش...
می دانم در طول چند ماهی که آنجا بودم، معمولا با "آقای نواک" خطابت کرده ام ولی شاید به من اجازه بدهی این بار "کستیل" صدایت بزنم.
روزها فکر کردم تا به یاد آوردم تو همان مرد جوانی بودی که زمانیکه برای اولین بار منتظر ملاقات با رئیس بودم، از اتاق خارج شد و نگاه بی تفاوتی به پسر جوان و خجالتی که در سالن ایستاده بود _که من بودم_ انداخت و دوباره به اتاقش برگشت!
نمی دانم تو احتیاجی به فکر کردن داشتی تا بخاطر بیاوری که من همان تازه واردی بودم که تا یک ماه اول حضورش برایت بی معنی بود، یا نه...
اکنون من تقریبا در همان سنی هستم که تو در آن تابستان گرم پشت سر می گذاشتی، اگرچه من هنوز هم به پای اقتدار تو نرسیده ام.
مدت های طولانی این رویا را در ذهنم پروراندم که روزی بتوانم بعد از دست دادن های مردانه مان، انگشتانم را میان انگشت های قوی و محکم ات گره بزنم و بعد شاید از بوی مسخ کننده ادوکلن ات میگفتم! حتما... چرا که نه؟
فکر می کنم اولین باری که متوجه آن شدم پیراهنی صورتی پوشیده بودی و بوی ادوکلنی که به مشامم رسید مانند رایحه خون برای خون آشامی تازه متولد شده خطر آفرین بود، با این وجود گوش هایم هیچ آژیر خطری را نمی شنیدند!
و از همان روز من برای دیدنت روی پا بند نمی شدم، ابتدا هیجان بود که قلب مرا پر کرده بود اما بعد از مدتی جای خودش را به اضطرابی داد که دست هایم را مانند مرده ای یخ زده می کرد و قلبم را تا حدی به تند تپیدن وادار می کرد که سمت چپ بدنم را نیمه فلج می ساخت.
با این وجود، من هر بار بیش از پیش تلاش می کردم تا در نگاه تو بی نقص بنظر برسم
می دانم همه متوجه بودند که احترام و اهمیتی که من برای تو قائل می شدم، بیش از اهمیتم به سایرین بود؛ حتی بخاطر دارم کسی به من گفته بود که جایگاه ویژه ای برایت دارم... با اینکه رفتار هایت گویای این بودند که نمی خواهی همچین چیزی را بدانم!اما چیزی که نه خودت و نه هیچ کس دیگری متوجهش نشد، این بود که چگونه خودم را حول محور تو سازگار کرده بودم درحالیکه به قول خودت "هنجار شکنی" می کردم!
هنوز هم متوجه نشدم که چطور در روز اول کارم تو را ندیده ام!
حتی به یاد نمی آورم از رو به رویم عبور کرده باشی... آن روز من اولین نفری بودم که در آزمایشگاه حاضر شد، اما نمی دانم چرا در خاطرات مربوط به روز اول، تو در هیچ کجای ذهنم نیستی!با این حال اصلا گله مند نیستم، فردای همان روز من آبی ترین و عمیق ترین دریای زندگی ام را دیدم که گویی موج هایش را پنهان کرده بود...
و در آن تابستان با صدای قدم هایت موقع ورود به اتاق آشنا شدم، کم کم به عینک آفتابی که چشم های دریاییت را محفوظ نگه می داشت، عادت کردم و سپس چاله های محو روی گونه هایت موقع خندیدن، برق استثنایی چشم هایت در زمان شاد بودنت و صدایت هنگام خطاب کردن من در گفتگوها، مرا به خودشان معتاد کردند!
اگر راستش را بخواهی، بعد از آخرین روزی که در محل کار ملاقاتت کردم؛ به خودم قول دادم که برای دیدن دوباره ات تلاشی نکنم، اما بنظر می رسید من محکوم بودم تا نتوانم فراموشت کنم!
تقریبا دوماه بعد بی نقص تر از همیشه دیدمت درحالیکه زیرلب زمزمه می کردم "هی تو! به من نگو که هیچ امیدی نیست..."
می دانی؟ حقیقتا متعجب نمی شوم اگر برگه هایی که در دست داری را به کناری بیندازی و به کارهای مهم تری مشغول بشوی، اما من به خودم قول داده ام تا تصاویری که هر روز مرورشان می کنم را جایی ثبت کنم پیش از اینکه فراموششان کنم.
×××
*وقتشه ک دین داستانشو شروع کنه* 👊🏼💚
|Jay_D|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanfictionعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...