Part 18

53 12 52
                                    

با شروع ماه جدید، آدام خودش رو برای نقل مکان آماده میکرد، من دوباره فرصت بیشتری برای بودن با جان و مری داشتم و همه چیز ریتم ثابتی به خودش گرفته بود.

میدونستم وقتی زندگی روال کم دردسرش رو طی میکنه باید منتظر یه اتفاق تازه باشم و اینبار اون اتفاق صبح خیلی زود دوشنبه به سراغم اومد.
هنوز کاملا هوشیار نشده بودم که لحن اعتراضی مری از آشپزخونه به گوشم رسید: من بهت گفته بودم شنبه، نمیتونی حداقل گوش بدی که چی میگم؟ الان دیگه چه فایده ای داره؟

دومین چیزی که بعد از صدا متوجهش شدم گرما بود، بدنم توی تب میسوخت و معدم تیر میکشید.
حالا میتونستم صدای جان رو هم بشنوم: اگه انقدر برات مهم بود، محض اطمینان بهم یادآوری میکردی!

زیرلب زمزمه کردم: محض رضای خدا بس کنین...
شقیقه هام نبض دار بودن و وقتی سعی کردم بلند شم متوجه لرزش بدنم شدم، همونطور که با بدنی خمیده از اتاق بیرون میرفتم، جان متوجهم شد: خوبی پسر؟

بدون اینکه جوابی بدم قدم هام رو سریعتر کردم و روی کف سرد توالت، روی زانو افتادم و محتویات معدم رو بالا آوردم
میتونستم دست های مری رو احساس کنم ک کمرم رو ماساژ میداد: دین؟ خوبی؟

همونطور که با دهن باز نفس نفس میزدم، چند بار سرفه کردم: چیزی نیست...
چشمام خیس بودن و تیشرتم بخاطر عرق سرد به کمرم چسبیده بود، به سختی از راه بینیم نفس کشیدم و بلند شدم: انگار مسموم شدم!

جان اخم کرده بود، نمیتونستم از نگاهش بفهمم که هنوز عصبانیه یا نگران شده، بی سر و صدا خم شد که سیفون رو بکشه و وقتی به اتاقم برمیگشتم پرسید: به دکتر نیاز داری؟

صدای مری بلافاصله در تاییدش بلند شد: آره دین، میتونم کمکت کنم آماده بشی، با دکتر تماس میگیرم و بهش توضیح میدم...
لبه تختم نشستم و تقریبا نالیدم: دکتر نه، فقط باید به محل کارم زنگ بزنم...
برای یه ثانیه احساس لرز و خفگی دوباره برگشته بود.

مری چیزی شبیه "نگران نباش" رو زمزمه کرد و وقتی دراز کشیدم چند تار مو رو از پیشونیم کنار زد، صورتم رو به بالشت فشار دادم و نفس راحتی کشیدم، میتونستم حس کنم که عضلاتم آزاد میشدن و ذهنم به خواب میرفت...

دفعه بعدی که چشمام رو باز کردم، خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود، سرم بخاطر خواب زیاد سنگین بود ولی خلاص شدن از دردی که صبح به جونم افتاده بود، احساس خوب و راحتی داشت.

کمتر از یک دقیقه بعد، صدای باز شدن در، سکوت اتاق رو شکست، مری با احتیاط نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بیدارم، صورتش باز شد: دین! خوشحالم که بیداری، ببینم حالت بهتره؟ بیا یه چیزی بخور.

با چشم های نیمه باز به لیوان شیر خیره شدم و به این فکر کردم که چرا مری باید اجازه بده توی تختم چیزی بخورم؟
همونطور که روی آرنج هام بلند میشدم گلوم رو صاف کردم ولی انگار صدای اصلیم رو گم کرده بودم، با صدای ضعیفی پرسیدم: خیلی بهترم... چقدر وقته خوابیدم؟

مری لیوان رو بین انگشتام گذاشت و خم شد تا پنجره رو باز کنه: ساعت نزدیک پنج عصرِ، دو دفعه دیگه هم بیدارت کردم، یادت نمیاد؟

بعد از نوشیدن شیر گرم، گلوم نرم شده بود و حرف زدن آسون تر بود: الان یادم اومد... ولی اینم یادمه که با جان بحث میکردی، اتفاقی افتاده؟

مری با اطمینان پلک زد و دستی به موهای آشفته‌م کشید: فقط یه چیزی رو فراموش کرده بودیم، انقدر ما رو ترسوندی که دیگه نتونستیم راجع بهش حرف بزنیم!
چند ثانیه مکث کرد و سر تا پام رو با نگاهش برانداز کرد: راستی، دوستات اینجان دین، دعوتشون کردم که بیان بالا ولی گفتن جلوی در منتظرت میمونن، زیاد منتظرشون نذار.

آهی کشیدم: آدام چطوری خبردار ش...
و اینجا بود که نگاهم از پنجره نیمه باز اتاقم به ورودی خونه افتاد و نفس توی سینه م حبس شد، تویوتا کرولای تو جلوی در پارک شده بود، اون قطعا ماشین تو بود و من قبل از اینکه خودم رو از دیدرس پنجره دور کنم، حتا تونستم موهای ژل زده شده ات رو هم ببینم که رو به بالا مرتبشون کرده بودی!

جیمز نفس عمیقی کشید و به خط های پایانی نامه خیره شد، قلبش از هر زمان دیگه ای سنگین تر بود و غم و حسرتی که از وجودش سر ریز شده بود، داشت به خشم تبدیل میشد.
نگاه دلسوزانه ای به برگه ها انداخت و با خودش زمزمه کرد: تقریبا فراموش کرده بودم که چه روزای خوبی بودن، دین...

میتونست چشمهاش رو ببنده و دین رو ببینه که با لباس های راحتیش جلوی در ورودی ظاهر میشه و همونطور که با اپریل حرف میزنه، نگاه هیجان زده ای به جیمز و ماشینش میندازه، موزیک تابستان 68 توی ماشین پخش میشه و همه چیز شبیه یکی از فیلم های سیاه و سفیدیِ که توی سینماهای ماشین رو (drivin cinema) تماشا کرده بود.

با صدای همسرش بلافاصله چشمهاش رو باز کرد و لرزش خفیفی از زیر پوستش گذشت، نگاه لوییزا گیج و نگران بود: جیمز حالت خوبه؟ منو ترسوندی...
چند قطره آب از لابه لای موهای نمناکش روی یکی از برگه ها چکید و باعث شد جیمز ناخودآگاه دستش رو عقب بکشه.
لبهاش برای جواب دادن از هم فاصله گرفتن ولی چیز زیادی برای گفتن به ذهنش نرسید: خوبم...

لوییزا تخت رو دور زد تا سمت دیگه تشک بشینه و بدون عجله مشغول پوشیدن لباس راحتیش شد: امروز رفتارت عجیب شده... مشکلی توی کار پیش اومده؟

جیمز آهی کشید و برگه ها رو زیر دسته ای از پرونده های روی میزش مخفی کرد، با خودش فکر کرد "فقط یه روز؟ همه اینا فقط توی یه روز به سرم اومده؟"
به سمت لوییزا چرخید و سعی کرد ذهنش رو آروم نگهداره، فکر کردن هنوز هم براش سخت بود: یه مشکل کوچیک... و قدیمیه عزیزم!

و با خودش فکر کرد "اونقدر قدیمی که نمیدونم چطور هیچ جزئیاتی رو فراموش نکردم..."

×××

هییییی!🛵 حالتون چطوره؟ (راستش یادم رفته چطوری باهاتون حرف میزدم😐💔)
اول از همه این پارت از اوناییه که خیلی به نقد و نظرتون نیاز داره پس هرچیزی که بنظرتون پتانسیل بهتر شدن داره رو حتمن بهش اشاره کنین👉🏻😁
و پارت بعدیم قراره طولانی باشه چون این دوتا کفتر عاشق میخوان یه مکالمه بلند بالا داشته باشن و لوییزا میخواد همه امید هامونو ناامید کنه و دیگه تقریبا میرسیم به وسطای داستان (این فنفیک کوتاهه، من دارم لفتش میدم🚶🏻‍♂️)
خلاصه که اگه دوسش داشتین ووت🌟 یادتون نره و با اینکه ربطی نداره... ماسک بزنیننن😷😂💚

|Jay_D|

The BoundariesWhere stories live. Discover now