فلوریدا
سال 1987
اولین روز تابستان_ دین؟ منتظرتیم پسر، چیکار میکنی؟
با صدای جان که از آشپزخانه صدام میزد به خودم اومدم، دکمه های پیرهنم رو بستم و شلوار پارچه ای مشکی رنگی در تضاد با رنگ آبی روشن پیرهن پوشیدم، انگار وقتم رو بیش از حد جلوی آیینه هدر داده بودم!
درحالیکه از اتاق خوابم بیرون میرفتم، با انگشت مشغول مرتب کردن موهام شدم و خودم رو به میز چهار نفره آشپزخونه رسوندم: صبح بخیر!
مری به سمتم چرخید و لبخند زد: دین... چقدر عالی بنظر میای پسرم... بشین، باید قبل از رفتن صبحانه بخوری.
چشمای مری با نگاهی افتخار آمیز می درخشید و میتونستم دویدن خون به گونه هام رو احساس کنم، جان جرعه ای از قهوه اش رو مزه مزه کرد و بهم چشمک زد: مادرت راست میگه ولی... کراواتت رو فراموش کردی!
روی صندلی همیشگیم، رو به روی پنجره آشپزخانه نشستم و به لیوان شیر رو به روم نگاهی انداختم و در همون حال پرسیدم: کراوات بیش از حد رسمی نیست؟
جان فنجان خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت و بدون توجه به سوالم، به لیوان شیر اشاره کرد: مادرت اونو برای تو روی میز گذاشته، دین...
بی اراده آه کشیدم و روی میز خم شدم تا پاکت برشتوکِ صبحانه رو بردارم: من هجده سالمه و هنوزم هر روز صبح باید شیر بخورم!
مری روی صندلی رو به روی جان نشست و شیشه مربا رو کمی به سمت خودش متمایل کرد: خودتم میدونی که چقدر مواد غذایی سالم رو دوست داری...انگشتام رو دور لیوان شیر حلقه کردم و درحین نوشیدن، صورتم رو پشت لیوان مخفی کردم: آره به گمونم...
مری دوباره سکوت رو شکست: فکر میکنی لازمه همراهت بیام، دین؟ امروز اولین روزیه که...
متعجبانه خندیدم و حرفش رو قطع کردم: مامان! نه مامان... احتیاجی نیست، لطفا نگران نباش...
جان حرفم رو تایید کرد: حق با دینِ، عزیزم، مطمئنم اولین حضورش در محل کار خوب پیش میره!
نگاهی به ساعت انداختم، چند دقیقه از هفت صبح میگذشت: اوههه!
محتوای لیوان رو بدون مکث نوشیدم و ایستادم، زمان زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم گذشته بود.
با دستپاچگی موهای بهم ریخته ام رو دوباره مرتب کردم: ممنونم، عصر می بینمتون!درحالیکه برای برداشتن کتونی هام به سمت اتاقم برمیگشتم، صدای مری به گوشم رسید: صبحانه ات رو تموم نکردی دین!
نمیتونستم صبر کنم، به اندازه کافی زمان از دست داده بودم، با عجله از درگاه آشپزخانه رد شدم و دست تکون دادم: برام آرزوی موفقیت کنین!
و به سمت جاده دویدم تا خودم رو به ایستگاه اتوبوس برسونم.جان و مری بلافاصله بعد از ازدواجشون خونه ای دور از مرکز شهر رو خریده بودند که با درخت های چندین ساله و بوته های گل محاصره شده بود و بعد از بازسازی، دیگه محل زندگی من هم بود.
آرزوی موفقیت هردوشون رو برای خودم شنیده بودم با این وجود میتونستم عدم پذیرش درونی رو توی چشمای جان تشخیص بدم...
بنظر جان تحصیلات دانشگاهی بهترین کاری بود که پسرش میتونست در آغاز هجده سالگی شروعش کنه، این نظر من نبود و خوشحالم که مخالفتم رو کاملا واضح به زبون آوردم!
اما وقتی خوب فکر میکنم، جان ترجیح میداد من رو موقع رفتن به دانشگاه همراهی کنه!
افکارم تقریبا به بن بست رسیده بودن که صدای موتور اتوبوس توجهم رو جلب کرد، سرعت قدم هام ناخودآگاه کمتر شده بود، همونطور که دوباره می دویدم زیر لب غریدم: لعنتتتت! فقط چند لحظه دیگه صبر کن، لطفا... لطفاااا...
قبل از اینکه اتوبوس از ایستگاهش فاصله بگیره، بهش رسیدم، پاهام تیر میکشید و به سختی میتونستم نفس بکشم ولی اونقدر هم بد نبود؛ تا وقتیکه به مرکز شهر می رسیدم فرصتی داشتم که استراحت کنم...
تقریبا دو هفته قبل آزمایشگاهی که تصمیم داشتم محل کارم باشه رو دیده بودم، یک دیدار رسمی با رئیس آزمایشگاه و تایید نهایی که بتونم بعنوان کارآموز اونجا مشغول به کار بشم.
پیشانیم رو به شیشه اتوبوس که بخاطر نسیم صبحگاهی کمی سرد بود، تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم رو آروم کنم...
حس دوگانه ای داشتم، جدال اطمینان و تردید یا شاید هم رضایت و پشیمونی بود که درونم احساس میکردم، با این وجود اطمینان باید پیروز میشد چون برای تردید کاری از دستم برنمیومد!
×××
|Jay_D|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanfictionعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...