جیمز نوشته ای که به طرز متفاوتی رسمی نوشته شده بود رو کنار گذاشت و به باقی برگه هایی که توی دستش بودن خیره ماند، تقریبا دو سوم یادداشت های دین رو خونده بود ولی گرفتگی دردناک قفسه سینهش اجازه نمیداد که بیشتر از این برگه ها رو توی دستش نگه داره...
نمی دونست چقدر وقته که موسیقی قطع شده یا چند ساعت از صبح گذشته ولی ادامه روزی که دین با مدل موی جدیدش وارد اتاق شده بود رو به شفافی آینه به یاد میاورد.
حدود دو ساعت بعد از تعطیلی، دین رو توی فروشگاه دیده بود، همراه پسر سر به هوایی که آدام صداش میزد و بنظر میرسید از طولانی شدن صحبت دوستش با غریبه ای که بعنوان همکار دوستش میشناخت، راضی نبود!
دین با نگاهی تحسین گر بهش لبخند زده بود و بدون هیچ مقدمه ای خواسته بود ک برای حمل خرید هاش تا ماشین کمکش کنه.
جیمز با خودش فکر کرد "اون روز عصر همه چیز غیر منتظره بود..."
و بالاخره صدای در، در هم پیچیدن افکارش رو متوقف کرد، "جنی و لوئیزا برگشتن خونه"! صدایی در ذهنش هشدار داد و جیمز بلافاصله از جا پرید تا برگه هایی که اطراف خودش پخش کرده بود رو جمع کنه.
صدای جنی رو میشنید که با هیجان درباره ارتفاع چرخ و فلک و جایزه ای که از پرتاب توپ گرفته بود صحبت میکرد و حدس میزد لوئیزا داره بهش لبخند میزنه.
درحالت عادی به استقبال خانوادهش میرفت، همسرش رو میبوسید و دختر کوچیکش رو بغل میکرد و میچرخوندش تا صدای قهقهه زدن شیرینش رو بشنوه ولی این بار مجبور بود با عجله خودشو به آشپزخونه برسونه تا دسته ای برگه رو زیر بقیه نامه های باز نشده پنهان کنه!
عملا فنجان شکسته قهوهش رو فراموش کرده بود تا قبل از اینکه درد فلج کننده ای رو توی پاشنه پای راستش احساس کنه، لب پایینشو گاز گرفت و سعی کرد فریادش رو توی گلو خفه کنه ولی نمیتونست برای حالتِ درمانده نگاهش کاری کنه وقتی جنی و لوئیزا وارد خونه شدن و لوئیزا با ترس نگاهش کرد.
جنی چند ثانیه دیرتر متوجه پدرش شد که به لبه میز آشپزخونه چنگ زده بود و صورتش از درد عرق کرده بود.
جیمز سعی کرد لبخند بزنه و دستشو بالا آورد تا بهشون هشدار بده: این طرف نیاین، فنجان قهوه از دستم افتاد...جنی با نگاه وحشتزده ای اول به مادرش و بعد به جیمز نگاه کرد، دست لوئیزا رو محکم گرفته بود و برای نگاه کردن به پای جیمز دودل بود: زخمی شدی بابا؟
لوئیزا دستی به موهای جنی کشید و خم شد تا هم قد دخترش بشه: چیزی نیست، برو توی اتاقت و لباس راحتی بپوش تا من به بابا کمک کنم، باشه عزیزم؟
جنی چند ثانیه مکث کرد انگار که میخواست مخالفت کنه ولی بعد از اینکه نگاه سریعی به پدرش انداخت، چرخید و به سمت اتاقش دویید.
لوئیزا به محض دور شدن دخترش خودشو به آشپزخونه رسوند: بزار زخمتو ببینم جیمی، چقدر عمیقه؟
جیمز نفس عمیقی کشید و اجازه داد همسرش بهش کمک کنه تا گوشه امنی از آشپزخونه بشینه، هنوز برگه هارو توی مشتش نگهداشته بود و آرزو میکرد که میتونست خاطرات دین رو مجبور کنه برگردن همونجایی که تمام این سالها زندانیشون کرده بود...
×××
سال نو همه گی تون بازم مبارکه💚
امیدوارم ک خوب باشین و پارت جدیدو دوس داشته باشین
میدونم پارتای جدید به خوبی قبلیا نیستن، جمله ها و دستور زبان و توصیفات ضعیف تری داره نسبت به قبل ولی بازم امیدوارم از خوندنشون لذت ببرین✌🏻اگه دوسش داشتین اون ستاره فسقلی اون پایینو یادتون نره🌟
و اگه خیلییی خوشتون اومد منتظر کامنتای میوه تره باریتون هستم😂❤️🥔🥕🍒🍑🍆
|Jay_D|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanfictionعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...