: فکر نمیکردم یه تغییر کوچیک انقدر برات مهم باشه!
درحالیکه سعی میکردم تن صدامو پایین نگه دارم، اعتراض کردم و دندونامو روی هم فشردم تا درمقابل از کوره در رفتن های جو، اعصابم رو کنترل کنم.این اواخر تنش های بینمون بیشتر شده بود ولی هرگز انتظار همچین بحث احمقانه و طولانی رو نداشتم!
_ تغییر کوچیک؟ میتونستی حداقل بهم بگی! میدونی دین، این چیزیه که بهش میگن مشورت کردن با دوست دختر!
اخم کردم: من احتیاجی ندارم برای کوتاه کردن موهام از کسی اجازه بگیرم.
کنترل کردن تن صدام کم کم داشت برام بی اهمیت میشد!_ من همچین چیزی نگفتم دین، من... اههه! فقط فراموشش کن... من اشتباه کردم، خب؟ بیا این بحثو ادامه ندیم...
میدونستم هیچ احساس تأسفی نمیکنه ولی خاتمه دادن به این جنجال مسخره، اونم وقتی فقط چند قدم دورتر از ورودی خونه جو بودیم، برام کافی بود!
زیرلب زمزمه کردم: اپریل فکر میکرد تو از موهام خوشت بیاد...
و به محض تموم شدن جمله م دندونامو روی هم فشار دادم، چرا فقط ساکت نمونده بودم تا همه چیز تموم بشه؟!جو با نگاه غضبناکی به سمتم برگشت: اپریل! ها؟ همون دختری که مدام ازش حرف میزنی؟ حتمن خیلیم از مدل جدید موهات خوشش اومده!
با پشیمونی آه کشیدم: تو حتا ندیدیش، نمیشناسیش...
جو بدون توجه به من هنوز جیغ میکشید، با هرکلمه سرش رو تکون میداد و موهاش با آشفتگی توی صورتش پخش میشد: لازم نیست حتمن ببینمش تا مطمئن بشم چه کسایی دور و اطرافتو گرفتن! فکر میکنی من کورم؟ بنظرت چقدر دیگه باید بگذره تا...
تقریبا فریاد زدم: جو!
دیدم که نفسش در سینه حبس شد و پرده نازکی از اشک به سرعت چشماشو پوشوند، چند ثانیه بهمدیگه خیره شدیم و بلخره جو زمزمه کرد: دین... من دوستت دارم، بخاطر همینه که نمی...
: جو! لطفا...
این دفعه با ملایمت بیشتری صداش زدم و بازوهاش رو گرفتم، به سختی با لرزشِ واضحِ صداش می جنگید و این بیشتر برای بغل کردنش ترغیبم میکرد...با این حال، صدای بانشاطی که چند هفته گذشته مدام سعی کرده بود امیدوارم کنه، توی سرم می پیچید و باعث میشد منم دندونامو روی هم فشار بدم!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از چشمای مرطوبش گرفتم: به اندازه کافی شنیدم جو... برگرد خونه.
سرم رو بالا نیاوردم ولی میدونستم که دیگه تلاش چندانی برای محبوس کردن اشک هاش نمیکنه؛ چند قدم بیشتر دور نشده بودم که فریاد حرص آلودش به گوشم رسید: تو نمیتونی بگی باید چیکار کنم!
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanfictionعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...