Part 6

137 18 55
                                    

وقتی به ساختمان سفید آزمایشگاه رسیدم، ساعت از هفت و چهل دقیقه گذشته بود و گرمای دلپذیر صبحگاهی رو روی پوستم احساس می کردم.

رو به روی ساختمان دو طبقه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، هیچ صدای واضحی شنیده نمی شد و این سکوت نصفه و نیمه تردید بیشتری به جانم می انداخت!

قبل از اینکه از راه پله باریک بالا برم، صدای دخترانه و با نشاطی رو از پشت سرم شنیدم:
_ عذر می خوام...

به سمت صدا چرخیدم و اولین چیزی که متوجهش شدم چشم های طوسی رنگ و خندانی بودن که با موهای بلوند و کمی حالت دار محاصره شده بودن، دست کم ده سانتی متر از من کوتاه تر بود و بی وقفه لبخند میزد!

مو بلوند خندید و دست راستش رو به سمتم گرفت: تو رو یادمه... کارآموز جدید، درسته؟ من اپریلم، خوشحالم که دوباره می بینمت!

بلافاصله با خودم فکر کردم "این دختر مثل اسمش سرزنده ست"
بعد از کمی معطل کردن، باهاش دست دادم و در جواب لبخند وسیعی نشونش دادم که مطمئنم ردیف دندان ها و حتی لثه هام رو به نمایش گذاشت: دین وینچستر... ولی دین خوبه.

اپریل دوباره خندید و دستی به موهاش کشید تا مرتبشون کنه، موهای روشنش منظم کوتاه شده بودن و تا نزدیکی سرشانه های ظریفش می رسیدن، به پله ها اشاره کرد و گفت: بیا بریم دین، کارهای زیادی هست که قراره از انجام دادنشون لذت ببری!

شور و اشتیاقی که در لحنش قابل تشخیص بود، باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم: دنبالت میام.

همونطور که از پله ها بالا می رفتیم، اپریل کیف دستی کوچکش رو باز کرد و بعد از چند ثانیه دوباره صدای سرحالش رو شنیدم که خطابم می کرد: می دونی چیه دین؟ هر صبحی که خودمو به آزمایشگاه می رسونم و کارمو شروع می کنم، این فکر به سراغم میاد که... ما می توانیم نیرویی توقف ناپذیر در وجودمون داشته باشیم...

چند ثانیه مکث کرد و وقتی هر دو وارد سالن نیمه تاریک آزمایشگاه شدیم، ادامه داد: منظورم اینه که... من هر روز صبح زودتر از همه میام اینجا... یا تو... تو تصمیم گرفتی موقع گرگ و میش هوا از خواب بیدار شی و الان اینجا باشی!

اپریل بعد از روشن کردن چراغ های سالن به سمتم چرخید و بالاخره پرسید: متوجه حرفم میشی دین؟

قبل از جواب دادن با دقت به چشم های طوسی رنگش نگاه کردم، بنظر نمی رسید این حرف ها رو هر روز با آدم های اطرافش درمیان بگذارد... نگاهش هنوز منتظرم بود و بی صدا می خواست که حداقل چند کلمه ای متوجه شده باشم.

دقیقا مطمئن نیستم ولی فکر می کنم که به گرمی لبخند زدم و جواب دادم: جوری که عمیق به اطرافت نگاه می کنی، باعث میشه به این فکر کنم که بیشتر از یک بار زندگی کردی، اپریل!

سعی کردم خاطرات واضح بیشتری از اون روز به یاد بیارم ولی چندان موفق نبودم...
کمی بعد با سموئل آشنا شدم که اسمش به اندازه قدش بلند و طولانی بود!

و بعد دختر پر سر و صدایی که خودش رو چارلی معرفی کرد، تنها کسی که هنوز اسم کاملش رو به خاطر دارم، مرد جوان آفتاب سوخته ای ست که همیشه حلقه نقره ای از گوش چپش آویزان بود، جیدن بورنت.

مطمئنم آدم های خوب زیادی اون اطراف بودند ولی هیچ وقت نتونستم اسامی بیشتری رو به خاطر بیارم، فقط تصاویر مبهمی پشت غباری از مه در ذهنم باقی مانده...

با این حال، روزهای بیشماری رو به اپریل فکر کردم و با جمله "اگر میتونستم یک بار دیگه ببینمش" خودم رو سرزنش کردم، میدونستم هیچ وقت جوری که باید بهش نشون ندادم که چقدر ازش ممنونم... بارها نجاتم داد، اشتباهاتم رو تصحیح کرد و کوتاهی های من رو جبران کرد ولی من فقط رها کردم و رفتم...

×××

*فک میکنم شخصیتای زیادی برای معرفی نموندن... حدود 5 نفر یا ی کم بیشتر! باید دنبال عکس باشم😐👌🏻 تعطیلات نصفه نیمه چجوری میگذره؟*
پ.ن: وقتی میخوای یه گپ مختصر بزنی ولی گند میزنی :| 💔

|Jay_D|

The BoundariesWhere stories live. Discover now