صبح روز دوم به هیچ عنوان انرژی توقف ناپذیری که اپریل گفته بود رو احساس نمی کردم!
همونطور که به سختی پلک میزدم، صدای قدم های جان رو شنیدم که از جلوی اتاقم رد میشد و چند لحظه بعد صدای ضعیفی از موسیقی فرانسوی به گوشم رسید که می دونستم مری بهش علاقه داره، لبخندی ناخودآگاه روی لبهام نقش بست...
چرخیدم و صورتم رو در نیمه سرد بالشت فرو بردم، ماهیچه های بدنم دوباره آزاد می شدند و ذهنم با رضایت خودش رو تسلیم خواب کرده بود... قبل از اینکه صدای آشنایی مه سنگین اطراف پلک هام رو از بین ببره!
_ دین! هی رفیق... اونجایی؟با نارضایتی ناله کردم، میخواستم فریاد بزنم "لعنت بهت! من حتا نمیتونم چشمامو باز کنم، زیر پنجره اتاقم سر و صدا نکن!"
ولی حتا زمزمه کردن هم سخت بنظر میرسید._ از ایالت آفتابی به دین! صدامو داری رفیق؟
بین ملافه های به هم ریخته تختم غلت زدم و با صدای خفه ای اعتراض کردم: دهنتو ببند آدام... نمی بینی که مزاحمی؟بلافاصله صدای خنده آدام رو شنیدم، انگار با کسی که همراهش بود پچ پچ می کرد.
صورتم رو به قسمت سرد بالشت فشار دادم و دستام رو ستون کردم تا بدن دردناک و خستم رو از تخت جدا کنم.با بی میلی بلند شدم و تلو تلو خوران به سمت پنجره رفتم، سر و صدای آدام قطع شده بود.
پنجره نیمه باز رو کامل باز کردم و غریدم: چه خبرته مرد؟ چرا فقط...
با دیدن جو که کنار آدام ایستاده بود و با سرخوشی برام دست تکون میداد، مواخذه کردن آدام رو متوقف کردم!آدام با لبخندی کج انگشت وسطش رو جلوی چشمم گرفت: دوست دخترتو برات آوردم، بدترکیب!
جو با مشت به بازوی آدام کوبید و خندید: دین اصلا بدترکیب نیست... حسود!
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و سعی کردم توجهشون رو جلب کنم: به محض اینکه لباس بپوشم میام پیشتون رفقا...بعد از بستن پنجره صدای جو رو شنیدم که اعتراض آمیز پرسید: وقتی گفت رفقا منظورش منم بودم؟
آدام یکی از همون خنده های سوت مانندش رو سر داد و شنیدم که طبق عادت دستاش رو به هم کوبید: نههه جو! فکرتو درگیر مزخرفات اول صبحش نکن بلوندی!
چند دقیقه بعد سر و وضعم رو مرتب کرده بودم و درحالیکه یقه پیرهنم رو صاف میکردم، با صدای بلندی خبر دادم: من دارم میرم، عصر می بینمتون!
قبل از اینکه به در برسم صدای مری متوقفم کرد: دین... عزیزم گرسنه نیستی؟
نگاه سریعی به ساعت انداختم، زیاد از حد خوابیده بودم ولی هنوز وقت داشتم که خودم رو به محل کارم برسونم.
لبخند زدم: خیلی خسته بودم، شاید توی راه دونات بخرم...
مری نمایشی اخم کرد و ساندویچ مثلثی کوچکی رو به سمتم گرفت: به نفعته تکرار نشه مرد جوان!لحنش من رو یاد دوران بچگیم انداخت و باعث شد چند ثانیه در سکوت به نگاه دو حالتش خیره بمونم، میتونستم لبخند مخفی پشت اخم دروغینش رو ببینم!
همونطور که ساندویچ رو از دستش میقاپیدم با عجله خم شدم و سریع گونه اش رو بوسیدم: ممنون، می بینمت مامان.
به محض خارج شدن از خونه، نگاهم متوجه جو شد که کنار درختی ایستاده بود و برام دست تکون میداد.
ساندویچم رو با دوتا گاز تموم کردم و به تقلید از آدام صدا زدم: هی بلوندی!
جو چشماش رو توی حدقه چرخوند و لبخند زد: صبح بخیر... آدام ازم خواست بهت بگم که عصر می بینتت.دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشردمش، میتونستم عطر شامپویی که برا شستن موهاش استفاده کرده بود رو حس کنم: صبح بخیر جو، حمام بودی؟
بازوم رو نیشگون گرفت تا فشار دستم رو کمتر کنم: تو خوشت میاد! مگه نه دین؟
معلومه که خوشم میومد! بنظرم حسش با چیزی مثل... بوی شیرینی زنجبیلی که هرسال آشپزخانه رو پر میکرد یکسان بود، به همون اندازه میتونست قلبم رو گرم کنه!
جو با خنده دستش رو جلوی صورتم گرفت و چشمام رو پوشوند: به چی زل زدی؟
صورتم رو چرخوندم و اجازه ندادم خنده ام به قهقهه تبدیل بشه، مطمئنم نمیدونست که میتونه چقدر خیره کننده باشه!تابحال به مسافرت های طولانی مدت یا خسته کننده رفتین؟ از اون دسته سفرهایی که وقتی به خونه بر میگردین آه بکشین و زمزمه وار بگین "دلم برای خونه تنگ شده بود، حالا میتونم راحت باشم و استراحت کنم"
این همون حسی بود که خندیدن جو بهم میداد... نگاه های محکم و پر اطمینانش یا شب هایی که روی صندلی های سینما نشسته بودیم و جو هرازگاهی به نیم رخ صورتم نگاه میکرد و احساس امنیت و آرامش "خونه" رو بهم بر میگردوند!
چند دقیقه بعد کنار جاده به سمت ایستگاه اتوبوس قدم میزدیم، مچ دستم رو چرخوندم و نگاه سریعی به ساعت انداختم و خطاب به جو زمزمه کردم: زودتر برگرد خونه عزیزم، عصر می بینمت...
جو با دلخوری اخم کرد: همین؟
ناخودآگاه خندیدم و خم شدم تا ببوسمش... موهای طلاییش رو از جلوی چشمش کنار زدم و بوسه کوتاهی روی لبهاش گذاشتم: دلتنگت میشم...
مثل همیشه جو سرخ شد و لب زد: دوستت دارم!چشمکی زدم و با اطمینان جواب دادم: منم همینطور، جو!
حداقل اون روز صبح از چیزی که میگفتم اطمینان داشتم...
با اینکه اطمینانم دوام زیادی نداشت!×××
*چقد وخ از آخرین نوشتم میگذره؟ حس میکنم اینجا داش تار عنکبوت می بست💔 خب خب... حالتون چطوره؟ روزا چجوری میگذره؟ برای این پارت تمرکز کافی نداشتم... میشه هرجا ک بنظرتون خوب نبودو بم بگین؟* 💚💙
پ.ن: یه عکس کلی از شخصیتا گذاشتم ولی بعدا بیشتر باهاشون آشنا میشین 🌈|Jay_D|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fiksi Penggemarعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...