صبح روز بعد، خبری از باران نبود و آفتاب کمرنگی از میان حصار درهم تنیده ابرها خودنمایی میکرد.
جیمز با خواب آلودگی بین ملافه های تخت دو نفره، پیچ و تابی خورد و زمزمه کرد: لوئیزا...وقتی دستش روی ملافه سرد فرود آمد با تنبلی چشم هایش را باز کرد و به جای خالی کنارش نگاهی انداخت، زیرلب از خودش پرسید: مگه ساعت چنده؟!
خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود، حتی صدای جنی که روزهای تعطیل صبح زود از خواب بیدار می شد و در حیاط پشتی اکتشاف میکرد هم به گوشش نمی رسید!
صورتش را در بالشت فشرد و سرشانه های برهنه اش را بیشتر در ملافه ها مدفون کرد، رشته ای از موهای مشکی رنگش بی واهمه روی بالشت رها شد
امکان نداشت بتواند به خوابش ادامه بدهد، صورتش را از بالشت فاصله داد و ناگهان از گوشه چشم متوجه برگه کاغذی شد که به ساعت رومیزی تکیه داده بود
بدنش را به سمت میز کوچک کنار تخت کشید و کاغذ تا شده را از روی میز قاپید و نوشته روی کاغذ را زیر لب خواند "صبحت بخیر عزیزم، هفته پیش به جنی قول دادی که تعطیلات میتونیم بریم شهربازی، می دونم که فراموش کردی و حتما خسته ای... صبحانه آماده ست، اگه دوست داشتی به ما ملحق شو! دوستت داریم. جنی و مامان"
جیمز لبخندی زد و نوشته روی برگه را دوباره خواند، خواب آلودگی اش از بین رفته بود
بعد از اینکه لباس هایش را پوشید و صورتش را شست از پله ها پایین رفت، ساندویچ کره بادام زمینی و قهوه روی میز آشپزخانه انتظارش را می کشیدبه سمت دستگاه پخش موسیقی رفت و نوار کاستی با نوشته های آبی رنگ را درون دستگاه گذاشت، خواننده شروع به خواندن کرد
"روزی که دیوار فرو ریخت"
فنجان قهوه را برداشت، هنوز گرم بود! گاز بزرگی از ساندویچش زد و بدون هیچ عجله ای مزه مزه اش کرد
نگاه اجمالی به سر تا سر خانه انداخت تا شاید موبایل تاشو جدیدش را پیدا کند
ناگهان متوجه پاکت کاهی رنگی شد که نشانه اداره پست روی آن به چشم می خورد
جرعه ای از قهوه اش را نوشید و به سمت پیشخوان آشپزخانه رفت که پر از پاکت و نامه های پست شده بودنگاه دقیقی به پاکتی که جنی گفته بود، پستچی برایش آورده انداخت، از زمانیکه ریاست آزمایشگاه به جیمز واگذار شده بود، نامه های زیادی دریافت کرده بود، نامه های تبریک و پیشنهاد ها و درخواست های متفاوت! و این یکی سنگین تر از نامه دو صفحه ای بنظر می رسید
پاکت را چرخاند و به اطلاعات نوشته شده روی آن خیره شد، اطلاعات فرستنده پاکت فقط شامل آدرس محل زندگی اش می شد!
با خواندن اسم گیرنده نفس در سینه اش حبس شد و فنجان چینی قهوه از دستش رها شد...
صدای تیک تاک عقربه های ساعت در گوشش می پیچید، بدون توجه به تکه های شکسته فنجان، درحالیکه تلو تلو می خورد از آشپزخانه بیرون رفت و روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشست، خواننده با شعف بیشتری مشغول خواندن بود
"خواب دیدم که ترکم کرده ای"
"هیچ گرمایی، حتی غرور هم نمانده بود"
"اگرچه به من نیاز داشتی"روی پاکت نوشته شده بود "به: کستیل نواک."
×××
*فک میکنم الان به توضیح دادن نیازی نباشه🤔😎 برا امروز بسه! واقن خوشحالم ک دوباره دارم ی چیزی مینویسم* 💓🌈
|Jay_D|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanficعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...