بنظر میرسید "باهم بودن" چیزی بود که هر دوی ما بهش احتیاج داشتیم، فقط من و آدام، مثل قبل... خیلی قبل تر از اینکه من سعی کنم دوست پسرِ مسئولیت پذیری باشم!
اون شب به طرز عجیبی بین احساس شرمساری و رضایت در نوسان بودم، پشیمونی از بوجود آوردن همچین فاصله ای بین خودم و آدام...
و در طرف مخالف، حس فوق العاده ی وقتی که میتونستم بدون نگرانی از "خودم بودن" لذت ببرم!بقیه روزهای اون ماه به همون سرعتی که توی "سنگ/ کاغذ/ قیچی" به آدام باختم و تختم رو برای خواب تسلیمش کردم، گذشت و من سریعتر از چیزی که فکرشو میکردم به کارهای اداری آزمایشگاه عادت کرده بودم.
تا جاییکه یادمه هیچ وقت از کار بیشتر ابایی نداشتم، برعکس!
خستگی که بخاطر تلاش زیاد به سراغم میومد باعث افتخارم بود... ولی بنظر میرسید خودم متوجه نبودم که دیگه زمانی برای اطرافیانم ندارم!
آدام اعتراضی نمیکرد ولی می دونستم با رد کردن دعوتش به مهمونیِ یکی از دوستای مشترکمون و چند تا دورهمی تابستونیِ دیگه، بدون شک دلخورش کردم... و بدتر از اون جو بود!
نمی خواستم بلافاصله جبهه بگیرم و منفی بافی رو شروع کنم... اما مگه راه درست همین نبود؟ تلاش برای ساختن رویاهایی که توی ذهنم پرورش داده بودم...
پس چرا همه چیز داشت درهم می پیچید؟
نگرانی جای افتخار رو در نگاه مری و جان گرفته بود،
اعتراضِ مداوم جایگزین لحن مهربون جو شده بود
و آدام...
نمی دونستم آخرین بار کی بود که صدای خنده جفتمون درهم می پیچید!فکر میکنم تنها کسی که هنوز میتونستم لبخند واقعیش رو ببینم، اپریل بود... انگار اونجا بود تا اجازه نده امیدمو از دست بدم!
فقط اپریل بود که فکر نمی کرد رها کردن امتحان ورودی دانشگاه و کار کردن در محیط آزمایشگاه، کار بیهوده ای برای منه...
می دیدم چطور تلاش میکنه که به خوبی فرم بگیرم تا به قول خودش "دیگران هم بتونن فوق العاده بودنم رو ببینن"
"فوق العاده"
جوری این صفت رو به زبون میاورد انگار می تونست آینده ای که قراره داشته باشم رو ببینه!نمی دونم چطور باید ازش عذرخواهی کنم... بخاطر اینکه امروز اصلا فوق العاده نیستم!
حتا معمولی هم نیستم، بیشتر شبیه یه بزدلم که بین ملافه های تخت نشسته و مدام می نویسه تا بالاخره چیزی برای نوشتن نداشته باشه...
×××
*هی یو گایز! حالتون چطوره؟ =)
فقد می خوام بگم یدونه اپریل نیاز دارم ک بیاد بهم بگه "فداسرت ک نمی تونی برا کنکور بخونی! تو اصن احتیاجی ب کنکور نداری" 😂💔
البته یدونهشو دارم! همیشه میگه "تو دانشگاه برا هیشکی نریدن" 😎
راستی مث اینکه امروز روز دوستیه... 🤔 روزتونم مبارکه!* 😁🌈
|Jay_D|
YOU ARE READING
The Boundaries
Fanfictionعصر آن روز احساس میکردم از دنیایی با مرز و محدوده های نامرئی خارج شده ام، شاید وقتی با غم از کسی فاصله میگیری این حس را تجربه میکنی...