Part 1

455 30 35
                                    

فلوریدا، تالاهاسی
اواخر پاییز

عصر روز جمعه، آب و هوای فلوریدا بارانی و سرد بود، باد سردی که می وزید و قطرات تیز و بی رحم باران، هرکسی را برای خارج شدن از خانه اش دو دل می کرد!

جیمز نواک درحالیکه تعدادی مواد غذایی بسته بندی شده که از فروشگاه خریده بود رو بین انگشتاش گرفته بود، با آرنجش زنگ درب رو فشرد
صدای قدم های سریعی به گوشش رسید و بعد دختر بچه ای در آستانه درب ورودی ظاهر شد که خنده جیغ مانندش بلافاصله بلند شد: باباییییی!

لبخند وسیعی رو لبهای جیمز شکل گرفت، سرمای شدیدی در بادگیر زرد رنگش پیچید و لرزشی زیر پوستش شکل گرفت

صدای مخملی و گرمی از داخل خانه به گوش رسید: جنی عزیزم؟
جیمز همونطور که سعی میکرد قطرات آب که از لباس هایش می چکید روی کف چوبی ردی نیندازد وارد خانه شد و خم شد تا گونه دختر کوچکش را ببوسد: جنی کوچولوی من، دلم برات تنگ شده بود...

جنی دستاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد و دوباره خندید، سمفونی زیبایی که جیمز عاشقش بود
نگاه عمیقی به دخترش انداخت، چشم هایی آبی رنگ و موهای طلایی حالت دار و کک و مک های ریزی که موقع خندیدن و نمایان شدن دندان های شیری اش بیشتر خودنمایی می کردند

بدون در نظر گرفتن چشم های آبی رنگش، او نسخه کوچکی از مادرش بود، چشم های عسلی رنگ لوئیزا تنها ویژگی بود که دخترشان از مادرش به ارث نگرفته بود و چشم های آبی رنگ پدرش جایگزین آن شده بود

صدای لوئیزا این بار از فاصله کمتری به گوش رسید: سلام عزیزم!
جیمز دوباره ایستاد و اجازه داد جنی زانوی پای راستش را در آغوش بگیرد، لوئیزا دستی به موهای براق و پریشان دخترشان کشید و لبخندش در چشم های جیمز درخشید: روز خوبی داشتی، جیمی؟

درحالیکه لوئیزا پاکت های نمناک را از دستش میگرفت، جنی ناگهان حلقه دستهایش را باز کرد و با هیجان بالا و پایین می پرید: بابایی! امروز یه آقاهه برای تو یه چیزی آورد...

جیمز بادگیر و کلاه بافتنی اش را به لوئیزا داد که دستش را به سمتش دراز کرده بود و زمزمه کرد: ممنونم...
جنی روی نوک انگشت پاهایش بلند شد تا توجه پدرش را به طرف خودش جلب کند: مامان به من اجازه داد در رو باز کنم!

جیمز بعد از باز کردن دکمه های پلیور قهوه ای رنگ و ابریشمی اش، جنی را بلند کرد و روی شانه هایش گذاشت: کاپیتان جنی! بسته محرمانه به دستمون رسیده، اجازه داریم که بازش کنیم؟

جنی با سرخوشی خندید و موهای طلایی رنگش به اهتزاز درآمدند
صدای لوئیزا از آشپزخانه به گوش رسید: جنی؟ عزیزم با پدرت بیاین، شام حاضره...

جیمز با انگشت اشاره به بینی جنی ضربه زد و دوباره دخترش را روی زمین گذاشت: ماموریت متوقف شده کاپیتان، شام خوشمزه منتظرمونه!

×××

*به فف جدید خوش اومدین😎 بذارین با کستیل آشناتون کنم* 💙💎

|Jay_D|

The BoundariesWhere stories live. Discover now