زیر شر شر بارون بہ آنِمویا میرسہ. شھرِ جادو و شگفتی. شھری کہ ھر 4 سال یک بار پدیدار میشد و پذیرای جشنوارہ اونیسم بود. ھر شعبدہ باز و ھر آدمی کہ با جادو و تردستی سر و کار داشت و یا ھنر شگفت انگیز و خلاقانہ ای داشت بہ سمت آنمویا کوچ می کرد تا توی جشنوارہ شرکت کنہ.
صدای بادیگاردش رو میشنوہ کہ میگہ:
" چادر ما در 10 متری اینجاست، اگر بدویم شانس میاریم و خیسِ خیس نمیشیم "
جونگکوک سری تکون میدہ اما نمیدوہ، خیلی آھستہ راہ میرہ. در واقع از رانندہ خواستہ بود ماشین رو جایی نزدیک ورودی پارک کنہ ، دلش میخواست بقیہ راہ تا چادر رو پیادہ طی کنہ.
بہ چادرھای بزرگ سر راھش نگاہ میندازہ، میتونست نگاہ ھای سنگین آدمھا رو روی خودش و موجود کنارش احساس کنہ و صدای پچ پچ ھاشون رو بشنوہ:
" اون جئون جونگکوکہ... اون شبیہ بہ اصیل زادہ ھاست"
" اون واقعا ھمونطورہ کہ میگن... اصیل زادہ ست"
" اون یہ گرگ دارہ.... ترسناکہ "
" یہ گرگ بدون غل و زنجیر؟ اون نمیترسہ بہ کسی آسیب بزنہ "
نگاہ تیز جونگکوک روی فردی کہ این جملہ رو گفتہ بود برمیگردہ و باعث میشہ چشمھای آدم مقابلش از ترس و تعجب گشاد بشہ و بعد آروم از نقطہ دید جونگکوک دور بشہ.
صدای زوزہ کوتاہ گرگ بلند میشہ و باعث میشہ جونگکوک نگاھی بھش بندازہ. خم میشہ و دستش رو نوازش وار روی سر گرگش میکشہ. اھمیتی بہ خیس شدنش توسط بارون نمیدہ. اون جئون جونگکوک بود،بزرگترین شعبدہ باز و سرمایہ گذار و این تنھا چیزی نبود کہ اون رو خاص میکرد، گرگی کہ کنار جونگکوک قرار داشت باعث شگفتی و بھت ھمہ میشد و این جئون جونگکوک رو خاصتر میکرد. اگر از جونگکوک بپرسن اولین عشقش رو توصیف کنہ، بی شک میگفت اولین عشقش دندانھای زردی دارہ، از خلال نگاہ کودکی دو سال و نیمہ وارد میشہ. از راہ پلک ھاش تا اعماق قلب پسرکی خردسال نفوذ میکنہ و در اونجا لانہ و آشیانہ و پناھگاھش رو میسازہ.
ھیچکس تا حالا نتونستہ جای اون رو بگیرہ. اولین عشق جونگکوک یک گرگِ. یک گرگ واقعی،با پوست پر پشم، بوی مخصوص، دندونھای زرد عاجی رنگ و چشمھای زرد بہ رنگ ابریشم. لکہ ھای ستارہ ای مشکی رنگ، روی انبوھی از پشم سفید.
دستش رو نوازش وار روی سر گرگ میکشہ. گرگ خرخری میکنہ و سرش بیشتر بہ سمت کوک خم میشہ. ھمین چیزھا بود کہ جئون جونگکوک رو خاص میکرد، علاقہ منحصر بہ فردش بہ گرگ کنارش و خلق جادو و شعبدہ ھای منحصر بہ فرد. چشمھای تیز و شفافش ، سکوت و آرامشِ پر رمز و رازش.
خیلی ھا اون رو یک جادوگر میدونستن و بعضی ھا بہ چشم یک اسطورہ نگاھش میکردن. اما جونگکوک ھنوز ھم یک معما بود. تنھا چیزی کہ باعث میشد کمی رنگ نگاھش تغییر کنہ، لوسِنس بود، گرگ سفید و محبوبش.
معمولا سرمایہ گذارھا و استعدادیابھا ترجیح میدن کہ دورادور اوضاع رو کنترل کنن و جشنوارہ رو از روی صفحات بزرگ مشاھدہ کنن اما، حالا بزرگترین سرمایہ دارہ آنمویا و جشنوارہ اونیسم بہ اونجا اومدہ بود کہ خودش شخصا بینندہ استعدادھا و خلاقیت و جادوی شرکت کنندہ ھا باشہ.
آنمویا شھری کوچک بود با چادرھای بزرگ کہ محل استقرار ھمہ کسانی کہ بہ اونجا میومدن بود.
" قربان "
صدای بادیگارد باعث شد کہ نگاھش رو از گرگ مقابلش بگیر و بہ اون بدہ.
" قربان بہ نظر من باید عجلہ کنیم ، ممکنہ سرما بخورید.... "
بی توجہ بہ حرف بادیگارد ، دوبارہ بہ راہ افتاد. بہ نوشتہ ھای روی چادرھا کہ در عین حال کارگاہ ھنرمندان ھم بود نگاہ میکرد.
کارگاہ بند بازی، مورتازھا، کارگاہ رقصندہ ھای آتش...
وقتی بہ این چادر رسید ،توقف کرد، چشمھای سیاھش روی موھای طلایی رنگی کہ با کش مویی بستہ شدہ بود و چندتار از اونھا روی صورت پسرکی کہ نگاھش رو جادو کردہ بود متوقف شد. پسر دو میلہ در دست گرفتہ بود و با نھایت استعداد اونھا رو توی ھوا پرت میکرد و میچرخوند، حواسش بہ شخصی کہ با نگاہ تیزش اون رو برانداز میکرد،نبود.
" بھش میگن ققنوس، اون بھترین رقصندہ ایہ کہ دیدم، جنونِ رقص با روحش امیختہ شدہ... "
صدای شخصی کہ درست از کنارش میومد، باعث شد نگاھش رو از الھہ زیبایی مقابلش بگیرہ و بہ شخصی کہ کنارش قرار داشت بدہ.
" جیھوپ ھستم، شما باید آقای جئون باشید، کمتر کسی اینجا وجود دارہ کہ شما رو نشناسہ... "
و بعد دست جیھوپ سمت جونگکوک دراز میشہ ، جونگکوک سری تکون میدہ و دستش رو توی دست جیھوپ میزارہ.
ھمونطور کہ دوبارہ نگاھش روی موجود موطلایی میخ میشہ لبھاش بہ یک کلمہ باز میشہ:
" ققنوس،ھا؟ .... "
جیھوپ لبخندی میزنہ و اون ھم نگاھش رو بہ جیمینی کہ سخت مشغول تمرین بود میدہ:
" انگار ھربا از آتش متولد میشہ ، شما باید رقصش رو روی استیج ببینید و بعد درک میکنید من چی میگم. "
با چسبیدن لوسنس بہ پای کوک و خرخر کردنش ، برای مدتی چشمھای جیھوپ از تعجب گرد شد و چند قدم بہ عقب برداشت.
" پس اینکہ شما یہ گرگ دارید واقعیہ... ھیچکسی تا حالا نتونستہ یک گرگ نامیرا رو اھلی کنہ... واو "
جونگکوک بہ شنیدن این حرفھا عادت داشت. در واقع لوسنس اھلی نشدہ بود، اون کسی کہ جونگکوک رو اھلی خودش کردہ بود، گرگ سفید کنارش بود. کوک اون رو مثل خانوادہ ای کہ ھیچوقت نداشت میدید. مثل نوری کہ از وسط تاریکی یکھو توی ناکجا ابادِ زندگی پیداش میشہ و اون رو از منجلاب تاریکی میکشہ بیرون و راہ و روش دیگہ ای برای زندگی کردن جلوی پاش میزارہ، راھی کہ از اون یک اصیل زادہ ساختہ بود و آدمی مرموز.
با شنیدن صداھایی از ورودی چادر ، دست از تمرین میکشہ و نگاہ کنجکاوش رو بہ سمت ورودی سوق میدہ، از ھمون ابتدا متوجہ شدہ بود کہ کسی مشغول تماشای اون بود، با وجود اینکہ عادت داشت در مرکز توجہ دیگران قرار بگیرہ ، احساس میکرد اون نگاھی کہ چند دقیقہ پیش روحش رو سوراخ میکرد و جیمین سعی کردہ بود نادیدش بگیرہ و تمرکزش رو روی تمرینش بزارہ ، متفاوت بود. نگاہ دریاییش رو بہ ورودی دوختہ بود و دوستش رو کنار مردی با پالتویی سیاہ و و موھایی پرکلاغی دید، چشمھای کنجکاوش اینبار با دقت بیشتری مرد رو برانداز میکنہ و نگاھش بہ سمت موجود سفیدی کہ کنار مرد بود،کشیدہ میشہ. جیمین اون مرد مو مشکی رو میشناخت. فکر نمیکرد دوبارہ ملاقاتش کنہ، نہ با گرگی کہ کنارش وجود داشت، حتم دارہ کہ اون مرد مو مشکی، سالھاست فراموشش کردہ.قدمھاش ناخودآگاہ بہ سمت ورودی بہ حرکت در میاد.
لبھای کوک بہ لبخند اطمینان بخشی رو بہ جیھوپ کش میان و برای اینکہ لوسنس جیھوپ رو بیشتر از این وحشت زدہ نکنہ، سری تکون میدہ کہ از اونجا دور بشہ، اما با شنیدن صدایی متوقف میشہ.
" خدای من... اون یہ گرگ نامیراست... "
صدای پسر موطلایی باعث شد دوبارہ نگاہ جونگکوک روی اون ثابت بشہ.
نگاہ آبیِ جیمین با نگاہ مرد مومشکی مقابلش گرہ میخورہ. جونگکوک میتونست دریا رو توی چشمھای پسر موطلایی مقابلش ببینہ. نگاہ پسر مقابلش آشنا بود. اونقدر آشنا کہ باعث شد تپشھای قلب مرد مو مشکی نامنظم بشہ. دوبارہ سکوتِ لبھاش رو میشکنہ:
" اون یہ گرگ نامیراست... "
صدای آروم و بمش قلب جیمین رو لمس کرد و مثل نسیم ملایمی وزید و رفت.
چشمھای پسر موطلایی دوبارہ بہ سمت گرگ کشیدہ میشہ:
" میتونم لمسش کنم؟ اون خیلی شگفت انگیزہ... "
قبل از اینکہ جونگکوک بہ حرف بیاد و بہ پسر موطلایی بگہ کہ لوسنس فقط بہ اون اجازہ میدہ کہ لمسش کنہ و از آدمھای غریبہ بیزارہ ، جیمین دستش رو روی سر گرگ میکشہ. لوسنس سرش رو عقب میکشہ و زوزہ خفیفی میکشہ کہ باعث میشہ جیمین دستش رو دور کنہ. دوبارہ نگاہ براقش رو از گرگ میگیرہ و بہ چشمھای مرد مو مشکی میدوزہ. جونگکوک دستش رو نوازش وار روی کمر گرگش میکشہ:
" لوسنس میونہ خوبی با غریبہ ھا ندارہ، در واقع فقط بہ من اجازہ میدہ لمسش کنم. "
ھمونطور کہ بہ چشمھای ابریشمی گرگش نگاہ میکرد، بہ این فکر می کرد کہ امروز زیاد از کلمات استفادہ کردہ و سکوت طولانی مدت لبھاش رو شکستہ بود. اما اگر اون پسر مو طلایی دوبارہ بہ حرف بیاد، جونگکوک میدونست کہ دوبارہ قفل لبھاش رو باز می کنہ و از ھر کلمہ ای برای طولانی شدن مکالمہ ش استفادہ میکنہ، یک چیزی توی پسر موطلایی میشد کہ جونگکوک رو وادار میکرد حرف بزنہ و نگاہ تیزش نرم بشہ.
توی ھمین فکرھا بود کہ متوجہ شد پسر مو طلایی مقابل گرگش نشستہ. توی چشمھای زرد رنگ لوسنس نگاہ میکنہ و اینبار با احتیاط دستش رو دراز میکنہ و جایی وسط پیشونی گرگ میزارہ، لوسنس اینبار عقب نمیکشہ، انگار آرامشی کہ درون پسر مو طلایی وجود داشت با اون لمس، توی بدن گرگ جریان پیدا میکنہ و اون رو مطیع میکنہ و باعث میشہ چشمھای ابریشمی لوسنس بستہ بشہ. چشمھای پسر موطلایی چین میخورہ و لبھاش بہ لبخندی کش میاد.
" لوسنس ، این فوق العادہ ست "
جیمین زیر لب زمزمہ میکنہ. نگاہ جونگکوک رنگ تعجب میگیرہ، باورش نمیشد بعد از سالھا گرگش بہ کسی جز خودش اجازہ لمس کردنش رو بدہ. آخرین باری کہ کسی بہ جز جونگکوک ،لوسنس رو لمس کردہ بود، برمیگشت بہ دوران کودکیش و پسر بچہ ای کہ باعث و بانی خندہ ھای از تہ دل جونگکوک میشد و خونہ جونگکوک بہ حساب میومد، خونہ ای کہ باید برای رسیدن بہ اھدافش پشت سر میذاشت و حالا فقط نگاہ آبی رنگش توی ذھن جونگکوک ھک شدہ بود و سالھا با یاد اون نگاہ و حسرت دوبارہ دیدنش،زندگی کردہ بود. شاید برای ھمین بود کہ نگاہ آبیِ ققنوسِ طلاییہ مقابلش آشنا بہ نظر میرسید.
" من میدونم چطور یک گرگ رو اھلی کنم... "
صدای جیمین اون رو از گذشتہ و خاطراتش بیرون میارہ و باعث میشہ اون نگاہ نرم، دوبارہ تیرہ بشہ و ابروھای جونگکوک از حرف پسر بہ ھم گرہ بخورہ. نمیدونست چرا ھمچین واکنشی بہ حرفھای پسر مقابلش نشون میداد، شاید توقع نداشت پسر موطلایی ھم مثل بقیہ فکر کنہ.
" یک گرگ ھیچوقت اھلی نمیشہ، اون تو رو اھلی میکنہ. "
صدای جدی و لحن سردِ مرد مو مشکی ، باعث میشد جیمین تو اعماق قلبش احساس یخ زدگی کنہ، با این وجود ، لبخندی روی لبھاش شکل میگیرہ و بہ اعماق اون دوتا گوی مشکی سرد زل زد:
" درستہ کوک، یہ گرگ اھلی نمیشہ... "
کوک، این لقب سادہ برای کوک بیش از حد آشنا بود و بوی خاطرات قدیمی و خاک گرفتہ رو میداد، اما جونگکوک با لجبازی اون خاطرات رو عقب میزنہ و خودش رو از اعماق دریای آبی مقابلش بیرون میکشہ و سرش رو تکون میدہ و از اون چادر و ققنوس موطلایی کہ قلبش رو بہ لرزہ می انداخت دور میشہ. میتونست نگاہ پسر مو طلایی رو کہ با چشمھاش بدرقہ اش میکرد حس کنہ، بی اعتنا بہ قدمھاش سرعت بیشتری بخشید و بہ این فکر میکرد کہ چرا اسم اون پسر رو نپرسیدہ بود.
۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔
سلام ، خواستم تا زمانی کہ دارم تطھیر رو ویرایش میکنم و ادامہ ش رو مینویسم کہ دیگہ بینش وقفہ نیوفتہ، این چند شاتی رو ھم بخونید و از خوندش لذت ببرید، مویرا برای من خاصہ، چون اون رو برای آدمی کہ خیلی برای من عزیزِ نوشتم.♥️
