Seven

341 51 0
                                    

+رسیدیم به برج! دراکو قبل هر چیزی میخوام یه چیزی بهت بگم!

_لبخندی زدم! بگو فرشته من!

+یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه! د.... دراکو منو ببخش!

_بغض عجیبی با دیدنش گلوم رو گرفت! صورتشو قاب کردم، ه.... ه.... هری چیشده! لطفا گریه نکن عزیزم من طاقت اشک هاتو ندارم!

+م.... م..... من! یعنی! ا..... ا..... الکس فرگوس!

الکس: بله منو هری با هم رل زدیم!

+یهو از جام پریدم! نه نه نه اینجوری نیست!

_با شنیدم حرف الکس قلبم تیر عجیبی کشید! تمام خاطرات منو هری از اول آشنایی مثل یه میکس از جلو چشمام رد شد!

الکس: درسته رابطمون جدی تر از این حرفاست! این همه مدت میخواست بهت بگه مالفوی ولی!.....

_ا‌شکی از گوشه چشمم چکید! نفس کشیدن واسم سخت شده بود! با صدای لرزون گفتم و... و... ولی چرا هری؟!

+گریم بیشتر شد داره دروغ میگههههه! توعه عوضی چرا اصلا اومدی اینجا ها؟ اشغال متجاوز!

الکس: هیششششش هری کافیه! دیگه لازم نیست نقش بازی کنی!

_دیگه نمیتونستم اونجا بمونم با سرعت زیاد به سمت خوابگاه رفتم....

+فریاد بلندی کشیدم! نه توروخدا نه دراکو خواهش میکنم داره دروغ میگه خواستم برم دنبالش که الکس مانع رفتنم شد!

الکس: آروم باش خوشگله! اون دیگه رفته!

+محکم کوبیدم تو صورتش! تویه عوضی به تمام معنا هستی! کثیف.....!

الکس: نذاشتم ادامه حرفش رو بگه محکم زدم تو صورتش! خفه شو پاتر! تو از الان به بعد مال منی فهمیدی؟ بخوای کاری هم بکنی گرنجر رو گرفتم! خیلی راحت میتونم خلاصش کنم!

+چ.....چی؟!چیکار اون داری بی‌شعور ولش کن بره!

الکس: این اتفاق نمیوفته! فعلا که مهمون منه!

+دیگه توان گریه کردن هم نداشتم حس مردن رو داشتم

الکس: بیا بریم پایین یه چیز بخور اون شیر برنج ارزش اشک های تورو نداره!

+با نفرت نگاش کردم دستمو کشید و سمت سالن اصلی رفتیم!......

_دوباره هیچ جا به جز دستشویی پیدا نکردم رفتم تو و خودمو گوشه دیوار انداختم و متوجه پارکینسون که توی تاقچه نشسته بود شدم به توجه بهش زدم زیر گریه! چراااااا چراااااا باید اینکارو باهام میکرد؟! لعنتی من دوسش داشتم!

پانسی : میدونستم خودشه! ترجیح دادم چیزی نگم! من هر دفعه هرجا حرف زدم ضایع شدم! آروم اشک هامو پاک کردم!

_گریه هام به فریاد تبدیل شد! خدا لعنتت کنه پاتح بی احساس! دوباره نابودم کردی! بلند شدم و محکم به آینه کوبیدم که هزار تکه شد! سوزش بدی توی دستم پیچید و خون دستم مثل اشک چشم جاری شد!

پانسی: یهو از جام پریدم! د... دراکو دستت!

_به دیوار تکیه دادم و سر خوردم پایین یه تیکه از آینه هارو برداشتم و بردم سمت شاهرگم!

پانسی: جیغغغغغغغغغغغغ بلندی کشیدم! نهههههههههههههه نکن! از تاقچه پریدم پایین و افتادم کنارش! و زدم زیر گریه! دراکوووووووو توروخدااااااااااااااا نکن خواهش میکنم!

_حالم خوب نیست پارکینسون بذار خودمو خلاص کنم!

پانسی: یه تیکه آینه ورداشتم، باشه بیا دوتایی خلاص بشیم!

_پوزخندی زدم شجاعتت قابل تحسینه!!!

پانسی: شوخی ندارم! من حالم بد تر از توعه!

_تیکه اینه رو انداختم زمین باشه الان نمیرم اون دنیا! شلوارم خیس خون شده بود و دستم میسوخت!

پانسی : اوکی! پاشو بریم دست جر خوردت رو ببندیم! پاشو ببینم! بزور کشیدمش و بلندش کردم!....

_با پارکینسون مجنون سمت بهداری رفتیم........

*با دستت زیاد کاری نکن دوباره خون ریزی میکنه!

پانسی: باشه ممنون! لبخند رضایت بخشی زدم! دیدی جناب مالفوی! کار سختی نبود!

_همون بگو دراکو! داشتم اون موقع باهات شوخی میکردم!

پانسی: خندیدم واقعا خیلی خب باشه!

رون: عه مالفوی اینجا چیکار میکنی دستت چیشده؟!

پانسی: بتوچه ویزلی!

رون: اداشو درآوردم!

_کافیه! آینه دستشویی رو خورد کردم برید دستم!

رون: وا مگه مریضی!

_تن صدامو بردم بالا! آره من مریضم! من خیلی مریضم! هری بهم خیانت کرده! رفته با اون پسره میت متحرک الکساندر فرگوس رل زده!

رون:........!

پانسی: دراکو! هری دوست پسرته؟!

_بود! ازم گرفتنش! اشکام سرازیر شدن! بفرما ویزلی خان! انقدر به من گفتین خودش رفت خیانت کرد!.....

رون:........!

پانسی: دراکو چرا ویزلی رنگش پریده و روی تخت ولو شده!

_ای وای! این باز سکته کرد! برو پرستارو بیار......!

*مگه صد بار نگفتم بهش خبر یهویی ندین ها؟! این مریضه خبر یهویی میشنوه سکته میزنه! یه روز می‌بینید میمیره ها!

رون: آی خدااااااااااااا وای خدااااااااااااا!

پانسی:باشه ممنون!

_گرنجر کجاست؟!

رون:آییییییی خدا نمیدونمممم از صبح ندیدمش! واااااییییییی خدایا من دیشب دیدمشون تو کتابخونه ولی هری گفت به زور داشته باهاش چیز میکرده! هرماینی هم رفت دامبلدور بگه نیومدددد!

_بغض گلوم رو گرفته! دروغ گفته داشتن نقش بازی میکردن!

پانسی: ناراحت نباش دراکو از این کارش پشیمون میشه!

رون: هریه بی‌شعور! چقدر بد شده! من دیگه محل سگ هم بهش نمیدم!

پانسی: فکر خوبیه! بیا با ما همکاری کن! یه کمپوت واسش ریختم داخل ظرف و دادم بهش.

رون: آره میام! هرماینی هم میاریم! قربون دستت! تند تند مشغول خوردن کمپوت ها شدم.!

_سمت بالکن بهداری رفتم! یاد اون شب افتادم! نفس عمیقی کشیدم! پر از بغض بود!......

Big Secret|drarryKde žijí příběhy. Začni objevovat