"دلم برات تنگ شده بود"
اگه لباشون به خاطر جوری که هری پرید تا لباشونو به همدیگه بچسبونه کبود نشده بود باید معجزه اعلامش میکردن. بو یه جیغ پر از متانت زد. وقتی جفتشون تلو تلو خوردن باعث شد که پشت بو بخوره به میز و وقتی سعی کرد تعادلشو دوباره به دست بیاره باعث شد که همه ی منو های غذا و نامه ها پخش زمین بشن.
بو اخرین باری که همچین حسی داشت رو یادش نمیومد، انقدر که اماده بود تا بلند بشه و فقط بره یه جایی که ازش خاطره داره. دستای هری هیچوقت انقدر سریع و مطمئن نبودن. اون الان اجازه داشت که بو رو لمس کنه و میخواست تمام وقت هایی که این فرصتو از دست داد بود رو جبران کنه. تمام وقتایی که ارزو میکرد بو اونجا بود تا فقط باهاش تلویزیون تماشا کنه؛ بو پاهاشو چسبوند به زیر رون هری تا گرم نگهشون داره. خیلی راحت دست ها و پهلو های همدیگه رو لمس میکردن، اینا لمس های دوتا ادم بودن که با اینکه همزمان باهمدیگه وجود داشتن راحت بودن. هری داشت برای تمام شام هایی که تنهایی خورد جبران میکرد، وقتایی که بو نبود تا راجب روزش بهش بگه و زیر میز پاهاشو باهاش قفل کنه. هری فقط میخواست که دوباره بو رو حس کنه.
و بو حس میکرد که داره جذب میشه، انقدر محکم به هری چسبیده بود که میتونست با انگشتاش با ریتم نبض پشت هری ضرب بگیره. ولی اینکارو نکرد چون وقتی هری از روی زمین بلندش کرد مجبور شد که لباس هریو تو مشتش بگیره.
الان که با همدیگه هم قد بودن، برای یه ثانیه سعی کردن نفسشون جا بیاد، جفتشون داشتن نفس نفس میزدن در حالی که بو با دماغش فک هری رو طی کرد.
"میخوای که..."
توی سوال ناقصش امید رو میشد حس کرد، ولی بو میدونست که اون داره به چی اشاره میکنه.
"اره، اره لطفا." جوابشو داد و باعث شد هری بخنده و بو یه "دهنتو ببند" خشن بهش گفت.
پذیرش مودبانه ی بو به خاطر کثیف بودن بوسشون خفه شد. قشنگ داشت خودشو بهش میمالید ولی بازم براش کافی نبود. انقدر که بو محکم پاهاشو دور کمر هری حلقه کرده بود که هری اصلا نیازی نداشت باسن بو رو نگه داره، ولی به هرحال اینکارو کرد، اونم با اشتیاق. همونطور که بو انگشتاشو توی موهای هری فرو کرد هری یکم کورکورانه اونارو به پایین راهرو برد.
وقتی پشت بو به دیوار برخورد کرد ناخوداگاه حلقه پاهاشو دور کمر هری تنگ تر کرد. بدنشو به سمت هری قوس داد و جواب ناله ی خش دار هری رو با یه غرش از سینش داد. جفتشون ادرنالینشون زیاد شده بود، یکم زیادی با اشتیاق هر چی که از هری دم دستش میومد رو میگرفت.
"میشه ببرمت به تخت؟" هری درحالی که پیشونیشو چسبونده بود به پیشونی بو خیلی اروم پرسید.
نفس کشیدنای جفتشون سریع تر شده بود، و ضربان قلبشون به خاطر اشتیاقی که بینشون هر لحظه بیشتر میشد تند تر شده بود.
YOU ARE READING
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...