چند ساعت صبر کردم تا مامانم برسه خونه.
اما ساعت 11 حسابی خسته شدم و نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم.گربه خاکستریم کنارم بود و منم با تنبلی موهای نرمشو ناز میکردم. دوگ هم روی شکمم داراز کشیده بود و خرخر میکرد که ریلکسم می کرد.با انگشتام پشت گوششو می خاروندم. بلند شدم تا دندونامو مسواک بزنم و موهامو شونه کنم. بعدش رفتم روی تخت.
زمزمه کردم : " بیا بخوابیم دوگ "
انگار که با من موافق بود چون اومد کنارم و سریع خوابید. چراغِ کنار تختو خاموش کردم . همین که چشمامو بستم موبایلم زنگ زد. غرغر کردم و برگشتم. صفحه گوشی روشن بود واسه همین چشمامو کوچیک کردم.
از لوسی : "دور هم جمع بشیم فردا ؟ " X
قبل از اینکه جواب بدم لبخند زدم. تصمیم گرفتم توی کافی شاپِ همیشگی قرار بزاریم. زیاد طرفدار نوشیدنی های داغ نبودم اما اسموتی های میوه ای خوبی داشتن. شارلوت و زویی هم می اومدن و فهمیدم چقدر دلم واسه دوستام تنگ شده.
از آخرین باری که باهاشون صحبت کردم کلی وقت می گذره.اونقدر درگیری هری شده بودم که وقتی نبود تا بهشون بگم دوست دخترش شدم. حس میکردم درباره رابطه بین ما کنجکاون. ما خیلی بهم نزدیک شده بودیم.و اونا چیزی درباره گذشته دردناکه هری نمی دونستن. این یه چیزی بین من و هری بود. لازم نبود بچه ها درباره پدرش یا کارایی که انجام داده بدونن. هری به من اعتماد کرده بود.
انگار هری از ذهنم خبر داشت و فکرامو کنترل می کرد. لبخند زدم و پیامی که تازه برام اومده بودو خوندم.
از هری : " شب بخیر ، خوشگلم " X
کلماتِ ساده اش باعث شدم لبخند بزنم. و اون شب فقط رویایِ یک پسرِ جذاب و موفرفری رو دیدم.
*****
یک دست شونه امو گرفت و آروم تکون داد تا بیدار شم منم با غرغر غلت زدم .
" بو "
" وای "
صدای خنده اش اتاقو پر کرد.
چند لحظه طول کشید تا بفهمم این صدا مالِ کیه. سریع از جام پریدم و مامانمو محکم بغل کردم." مامان "
" خیلی دلم برات تنگ شده بود "
اونم بغلم کرد و سرمو بوسید.نیم ساعت بعدی مامانم روی تختم نشست و باهم حرف زدیم.گربه خاکستریم روی پاش لم داده بود و مامانم آروم نازش میکرد.
کسایی که بیمار بودن و ملاقاتشون رفته بود بالاخره درحال بهبودی توی بیمارستان بودن. مامان مطمئن بود هفته آینده کاملا خوب میشن.خوب این نظرِ مامانم بود.
این چندوقت که نبود باید شیفت توی بیمارستانی که کار میکرد برداره.پس با اینکه خونه بود اما ساعتِ بدنش یه جوری بود که باید صبح می خوابید تا واسه شیفت شب آماده بشه. یکم ناراحت شدم اما کاری نمی تونستم بکنم.
YOU ARE READING
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...