*۹ ماه بعد*
"بو، باید دیگه بلند شی!"
صدای پشت سر هم در زدن نمیذاشت که دوباره برگردم به خواب. خودمو بیشتر توی ملافه ها غرق کردم، چشام همچنان بسته بودن، کور کورانه دنبال یه بالشت میگشتم که بتونم پرتش کنم. روی پهلوی سمت چپم چرخیدم و انگشتای پام پایین تختو لمس کردن. من تو نصفه ی پایین تشک هستم و جامم خیلی راحت راحته.
"بو!"
خب جام راحت بود.
"فقط پنج دقیقه دیگه مامان." با غرغر گفتم.
پتو رو از روم گرفت و کشید و من خیلی زود جنگ پتو کشیمونو باختم.
برنده در حالی که ملافه هامو به سینش چسبونده بود سر جاش، گروگان نگه داشته بودش و من موفق به پس گرفتنش نشدم. چشام تازه داشتن گرم میشدم تا اینکه اون پرده های نازکی که پنجره بالای میز تحریرم رو پوشوندن بودنو کنار زد. من چرخیدم و سعی کردم خودمو مثه یه توپ جمع کنم.
"من ننت نیستم که! و اگه همین الان بلند نشی دیر میکنی. دوباره!"
تیف ابرو هاشو با پر توقعی داد بالا و رو به روم وایساد در حالی که با بی صبری با پاش به زمین ضربه میزد.
"ساعت چنده مگه؟" زمزمه کردم.
گلوم خشکه و حس میکنم که تازه از بیابون بیرون اومدم. احتمالا باید شب درجه بخاری رو کمتر کنم، ولی من عاشق این بودم که خودمو تو سرما مثه یه بقچه کنم.
"یه ربع به دهه."
چشام برای حضم این اطلاعات یه ثانیه بسته شدن و بدنم منقبض شد.
"وای یا استخدوس."
من سریع خودمو ازون پوزیشنی که مثل جنین بود بلند کردم و نزدیک بود در راه تخلیه کردن تخت بدون ملافم با صورت برم تو زمین. کفشامو لنگه به لنگه پوشیدم در حالی که دیوانه وار در حال جمع کردن وسایلی که میخواستم تو دستشویی ازشون استفاده کنم بودم: مسواک، شونه، مام، کش سر. تیف همونجا سر جاش وایساد در حالی که من در حال چرخیدم دور و ورش بودم، میدونست که اگه حرکت کنه برای من مثل یه هدفه که ناخواسته بخورم بهش. بهتره که همونجا سر جاش بمونه.
معلوم شد که اشپزخونه اشغاله؛ حتی بوی تست نیم سوز شده هم شیکممو به غر غر مینداخت. ولی من وقت خوردن نداشتم. شلوار خوابی که زیادی واسم بزرگ بود در حالی که به سمت پایین راهرو میدویدم هی زیر پام گیر میکرد. حس میکنم که میتونم به موقع به سمینار صبحم برسم، وقتی چشمم به در بسته ی دستشویی خورد سر جام ترمز کردن.
"نههه!"
تقریبا میتونستم که با شکست توی زمین اب بشم؛ ثانیه ها داشتن میگذشتن و من دیگه از تلاشی که برای جلوگیری از نا امید کردن دوباره سخنرانم به خاطر دیر کردن داشتم میکردم عقب موندم.
YOU ARE READING
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...