وقتی صدای قدم زدن بیرون راهرو رو شنیدم سر جام خشکم زد. عضله های بخش درونیم (همونجا) منقبض شدن، که این منقبض شدن سریع روی هری و جایی که به همدیگه وصل بودیم هم تاثیر گذاشت. من سریع دستمو از روش شونش ورداشتم و گذاشتم رو دهنش تا جلوی ناله ای که میخواست از دهنش خارج بشه رو بگیرم. وقتی که اون لحظه بخیر گذشت هری با شوخ طبی سرشو برام تکون داد که نشون میداد میتونم دستمو ور دارم.
"هز."
سر تا پام قرمز شد. یکی از دوستای هری بود که وجودش که ما نمیخواستیم باشه رو اعلام کنه. من اصلا هیچ تمایلی برای اینکه تو این وضعیت شکننده توسط کسی دیده بشم رو نداشتم؛ از کمر به پایین لخت، بین دیوار و بدن هری که اندازه من لخت بود پِرِس شده بودم.
لباشو اویزون کرد و اروم ساکتم کرد، به این امید که اون مزاحم یه سرگرمی جالب تر پیدا کنه و بره. ولی ما از این شانسا نداشتیم.
"حاجی میدونم اون تویی. شرط میبندم بو هم باهاته."
لویی بود. در حالی که هری منو یکم برد بالا تر دعا میکردم که ناله های از روی لذتمون اونقدر ساکت باشن که از در چوبی نگذرن. تو اون لحظه اصلا نگران این نبودم که ناخونام کاملا تو پوست پشت گردن هری فرو رفتن. تنها چیزی که حس میکردم اون بود. اون منو نزدیک خودش نگه داشت، حرارتی رو ایجاد کرد که تا قبل از هری برام کاملا ناشناخته بود؛ یه نفس گرم با پوست پوشیده شده از عرق.
وقتی دستگیره ی در شروع به حرکت کرد لذت تبدیل به ترس شد و معدمو بهم ریخت، و فقط دلم میخواست که قابلیت اینو داشتم که تو دیوار حل بشم؛ هرچیزی که بتونه منو از خجالت زدگی ای که تو راه بود دور کنه. ولی هری اونقدر سریع بود که جلوشو بگیره، دستگیره رو گرفت و مهمون ناخوندمون رو پیچوند.
"برو کشکتو بساب لویی! یه دقیقه ی دیگه میایم بیرون." با خشونت گفت.
"یه دقیقه؟" با خنده گفتم. " بابا داداش بیشتر از یه دقیقه به بچه بده."
از لحن صداش معلوم بود که داره با زرنگی لبخند میزنه، این موقعیت براش به شدت سرگرم کننده بود، و یه موضوعی بود که به احتمال زیاد به محض اینکه برگرده به پارتی برای همه تعریف میکنه.
هری سرمو برد جلو و روی شونش گذاشت تا از مشتی که به نشونه ی اخطار میخواست به دیوار بزنه دورم کنه.
"ریدم دهنت بابا." سرش داد زد.
"وقتی جفتتون کارتون تموم شد میبینمتون."
ما به صدای تلو تلو خوردن لویی گوش دادیم که ازمون دور میشد و به سمت اهنگ که صداش واضح نبود رفت. دستای هری اومدن پایین و دوباره زیر رون هامو گرفتن، فشارشون داد و با تنبلی بهم لبخند زد. سرمو بردم جلو که ببوسمشو دماغامون به همدیگه خوردن چون احتمالا هری هم همین قصدو داشت. این باعث شد که هری بخنده و یه لبخند گنده بزنه، دوباره شارژ شده بود و بازیگوشیش برگشته بود. و الانم دیگه فقط خودمون دوتا بودیم.
ESTÁS LEYENDO
DARK | Complete
Fanfic[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...