د.ا.ن لویی:
"دارم به عنوان یه دوست اینو بهت میگم، که تو یه پخمه به تمام معنایی."
با در بطری ابجوم بازی کردم و متوجه شدم که مایع داخلش داره تموم میشه. این امید که نایل یکی دیگه برام بیاره زیادی بیجا بود. این الان تو مود مخ زنی بود، در حالی که در حال تلاش برای صحبت با چندتا دختر بود که کنار دیوار سمت راستمون بودن بود.
"عوا چرا؟" هری با خنده گفت.
"اصلا تازگیا خودتو دیدی؟ خیلی عوض شدی."
"اره ولی به نظرم زیادم چیز بدی نیس،" در جواب گفت. "یه جورایی هم دوسش دارم."
اون خیلی لطیف شده و همشم به خاطر اون بود. بو کوچولوی چشم اهویی.
"خیلی داری سوسول میشی حاجی. اگه همینطوری ادامه بدی دیگه هیشکی تورو پشمشم حساب نمیکنه."
"دیگه کشک که نیستم." تقریبا با غرغر دفاع کرد.
وقتی با یه مشت محکم بد به شونم لبخند زدم. با دستم چسبیدم به بطری و سعی کردم همون یه ذره الکلی هم که توش مونده رو نجات بدم. اون هری قدیمی هنوزم یه جایی تو وجودش بود، شاید زیر چند تا چیزای جینگول مینگول دفن شده بود، قلبای صورتی و اون گل های مزخرف. ولی فکر نکنم که اون هیچوقت بتونه اون شخصیتشو پشت سر بذاره، نه با انقدر احساسات نا خالص. من وقتی که جوون تر بودیم میدونستم که تو اون خونه چخبره. هیچکس نمیتونه اون همه خاطره رو دفن کنه، مهم نیست که چقدر چاله قبرش عمیقه یا بیلش چقدر بزرگه.
"فکر نکن به طرز معجزه اسایی قابلیت اینکه صورتتو صاف کنمو از دست دادم." هری به پاچه گیریش ادامه داد.
یادم رفته بود که چقدر عصبی کردنش راحته. اون مرد ارومی بود و کنار اومدن باهاش راحت بود، ولی خدا نسیب نکنه اون روزیو که به استعدادش شک کنی و سعی کنی بهش مشت بزنی، اون موقعست که در عرض یک ثانیه پخش زمین میشی. البته برای اونا بیشتر از یه ثانیه طول میکشه که بلند شن. دیدم که میگم.
"اونکه بر منکرش لعنت." اروم خندیدم.
پیشنهادم برای اینکه براش یه ابجوی دیگه بیارمو رد کرد. و وقتی که رفتم توی خونه بلافاصله حواسش پرت شد و یکم سر جاش تکون خورد، معلوم بود که داره به اون نگاه میکنه. من یکم با بی میلی سر جام وایسادم و توجهش به دختری که با دقت کنار لبه ی استخر تلو تلو نخورد رو بررسی کردم. وقتی هیلی از توی استخر صداش کرد خندید، و با بازیگوشی هر از چند گاهی روش اب میپاشید.
وقتی که دیدم لغزش کوچیک هری باعث شد که هری یهو به خودش بپیچه تعجب کردم، انگار که اماده بود با یه اشاره ی دوم از جاش بپره. بو دوباره تعادلشو به دست اورد و دوباره برگشت رو نوک پنجه راه رفتن. بو حتما نگرانی ای که روش بود رو حس کرد چون موهاشو داد کنار تا به هری نگاه کنه. با یه لبخند کوچیک براش تایید کرد که حالش خوبه و چیزی نیست.
YOU ARE READING
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...