د.ا.ن هری:
احساس میکردم پوستم خنک شده، نگو به خاطر نبودن گرمای بدن نفر دومیه که کنارم رو تخت دراز کشیده بود. من با خوابالودگی ملافه های دور و ورم رو کنار زدم و انتظار داشتم که بو رو پیدا کنم. وقتی که پیداش نکردم اتفاقایی که دیشب افتاده بود دوباره جلوی چشام تداعی شد. الکل، صدای جیغ و فریاد، ترس ، و کبودی های روی صورت دوست دخترم. ولی اون خشمی که نسبت بهش داشتم از بین رفت وقتی که دیدم بو چطور تو خواب خودشو چسبوند به من، دستشو گرفتم تا بتونم کابوس هاشو متوقف کنم.از جام بلند شدم، نوری که از لای پرده ی اتاقم میومد چشامو اذیت میکرد. قلبم تو سینم میکوبید در حالی که کل اتاقو نگاه کردم تا بتونم پیداش کنم. ملافه ها از روی تخت کشیده شده بودن و تا در دستشویی رفته بودن.
ازینکه سرش داد زده بودم پشیمون بودم، ازینکه ترسونده بودمش پشیمون بودم.
اروم در چوبی رو زدم و بعد از منتظر موندن برای چند ثانیه ی طاقت فرسا یهویی درو باز کردم. اون کجاست؟ اون هیچوقت همینطوری نمیذاره بره.
عصبانی بودم و از خودم بیخود شده بودم. این تصمیم بو که بهم چیزی راجب کسی که رفته بود جایی که کار میکنه ملاقاتش رو نمیتونستم بفهمم. من چطوری قراره ازش محافظت کنم اگه اون هیچی به من نگه؟ وقتی که دیشب صورتش رو دیدم مطمئن شدم چیزی که دنیل گفته بود حقیقت داشت. اون حروم زاده تقریبا خیلی خوشحال بود که بهم بگه اون کسی بود که بو رو نجات داد. من هیچ علاقه ای ندارم که به این فک کنم که چه اتفاقی ممکن بود بیفته اگه اینکارو نمیکرد.
موهامو از رو پیشونیم زدم کنار و رفتم سمت اشپزخونه به امید اینکه بو اونجا باشه. ولی اونجا هم خالی بود. رفتم سمت اتاق نشیمن و درشو باز کردم و به دستامو گذاشتم رو چار چوب در، میخواستم برگردم که یه دسته موی تیره و موج دار چشممو گرفت. اون روی طاقچه کنار پنجره نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود و به دنیایی که پشت شیشه داشت جریان میگرفت نگاه میکرد. با دستاش یه لیوانو گرفته بود و اوردش بالا تا یه قلوپ از مایعی که توش بود بخوره.
بو حتما منو از گوشه چشمش دید، سرش با شوک برگشت سمت من. چشمای ابیش رو مال من قفل شدن. صورتش هنوز دردناک به نظر میومد، لب بریده شدش، فک کبود شدش. دختر زیبا و شکسته ی من.
"من برات یه... چایی درست کردم." بریده بریده گفت و سرشو تکون داد.
با چشمام ظاهرشو بررسی کردم و متوجه لباس ساده ای شدم که تنش بود، لباس من بود.
"البته الان دیگه احتمالا سرد شده." بو در ادامه حرفش گفت." من-من نمیخواستم بیدارت کنم."
وقتی به ساکت موندن ادامه دادم تمرکزش رفت سمت لبه ی لباسش و با استرس باهاش ور رفت. تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که بغلش کنم ولی به دلایلی نمیتونستم خودمو قانع کنم که از جام تکون بخورم. من دیشب گریه کردنشو چندین بار شنیدم و اشکاشو که سینم رو خیس کردن رو حس کردم و تحمل کردنش خیلی برام سخت بود . ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم. بو تا حالا کار های غیر منتظره زیادی کرده ولی اصلا انتظار این یکی رو نداشتم. اخه چرا بهم نگفت؟
STAI LEGGENDO
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...