05

501 53 57
                                    

معدم به هم ریخته بود، اون حس وحشتناک شوک از روی ترس که نمیتونی سرکوبش کنی. اون داشت برای دریافت هر نوع واکنشی ازم بهم نگاه میکرد و تنها چیزی که من تونستم بهش بدم شبیه واکنش یه خرگوشی بود که جلوی چراغ های ماشین گیر افتاده بود. از بین همه چیزای احمقانه ای که میتونستم بهشون فکر کنم داشتم به این فکر میکردم که یعنی اینکه خیره بشم خیلی بی ادبیه یا نه. اون دیگه حتما بهش عادت کرده، اون یه نقص نبود، یا یه تتوی خجالت اور که بتونی زیر لباس قایمش کنی یا یه چیزی که بتونی یه داستان بامزه وسطش تعریف کنی و همه اون موضوع یادشون بره. این یکی از مهم ترین حواسه، بهت کمک میکنه که خودتو تو موقعیت و محیط اطرافت حبس کنی. نمیتونستم تصور کنم که الان چقدر حتما خودشو گم کرده .

"چیزی - " اروم شروع به حرف زدن کردم تا اینکه دوباره حرفمو ارزیابی کردم. "چیزی داری که باهاش اب روی زمینو تی بکشم؟"

دستامو بردم پشت سرم چون نمیتونستم جلوی لرزیدنشونو بگیرم. مطمئن نبودم که واکنشم نا امیدش کرده بود یا نه. ولی ابروهاش بیشتر تو هم رفت و یه چیزی راجب توی اشپزخونه زمزمه کرد. من پشت سرش رفتم، با دقت حرکاتشو تماشا میکردم که ببینم ناتوانیش چقدر گستردست. ولی راه رفتن کوتاهمون کمک زیادی نکرد چون اینجا خونشه، اون داخلشو قشنگ تو ذهنش حفظه و احتمالا با چشمای بسته هم میتونست راهشو پیدا کنه.

کاملا عادی بود که توی کابینت هایی که تقریبا خالی بودن رو میگشت، جدا ازین حقیقت کاملا مشخص که اون کور بود. وای خاک به سرم. گلومو از روی استرس صاف کردم و هری سرشو برگردوند چون فکر کرده بود من میخوام توجهشو جلب کنم. شاید مثه این بود که از پشت شیشه ای که روش برفک نشسته نگاه کنی، یا شایدم چشم چپش با سایه های تیره پوشیده شده بود. اگه چشم راستشو ببنده چی میبینه؟ نتونستم ازش بپرسم چون اون برگشت سر گشتنش توی اشپزخونه. اگه وقت دیگه ای بود به خاطر لیوان های کثیف توی سینک که رو هم جمع شده بودن سرش غر میزدم. چندتا کاسه کثیفم که توشون تنقلات خورده بود هم بود، یکم ته مونده ی غذا توی قابلمه و چندتا کفگیر مفگیر.

"چطوری؟"

درحالی که یه سری حوله ی اشپرخونه تو دستش بود شبیه یه بچه ای شده بود که ازش راجب وسیله تزیینی که روی طاقچه بود و تیکه هاش به همدیگه چسبیده شده بودن پرسیده بودن. احتمالا بهترین روش برای پرسیدن نبود ولی دیگه دلیلی برای دوری کردن از موضوع نبود. اون باید میدونست که من قراره راجبش بپرسم.

"چی؟" جواب داد.

یه حالت چموشی به خودش گرفته بود، انگار که عادت نداشت کسی انقدر باهاش رک باشه. یا شایدم برای این بود که من برای نگاه کردن توی چشماش دو دل نبودم. اون هنوزم خودش بود، با وجود اینکه خیلی سرد و درون گرا شده بود.

"چطوری این اتفاق افتاد؟"

با یه صورت خالی از احساسات جواب داد، "با چاقو."

DARK | CompleteWhere stories live. Discover now