"لباستم قراره در بیاری؟"
بیشتر حواس هری روی جاده بود، به ماشینای دیگه نگاه میکرد که با سرعت از کنارش رد میشدن، ولی میدونم که سوالی که پرسیده بود چیزی بود که خیلی داشت اذیتش میکرد، مهم نیس که چقدر سعی میکرد عادی به نظر برسه. و حتی خیلی بیشتر اذیت شد وقتی سوالشو با سوال جواب دادم، اون روی سهل انگارش داشت بیرون میومد.
"شما خودت با لباس تشریف مبارکتو میبری تو اب؟"
"وا، نخیر." با تمسخر گفت.
مخالفت یهوییش ثابت میکرد که به نظرش سوالم خیلی مضحک بود.
"پس انتظار نداشته باش که من با لباس برم." یه ام اند ام دیگه گذاشتم تو دهنم. " مطمئنم که دخترای زیادی قراره بهت خیره بشن، ولی من قرار نیست اعتراضی بکنم."
حداقل بلند بلند نه، من فقط تو ذهنم بهشون با اخطار فوش میدم که ازش دور شن. هیچ علاقه ای ندارم که به بقیه این امتیازو بدم تا هری رو موقع تا سعی کنم شکلاتایی که ریخته بودنو جمع کنم. فقط یک بار. یک بار من توی ماشین هری نوشابه ریختم و حالا هری راجب هرچیزی که ممکن بود ماشینشو کثیف کنه وسواس داشت. مطمئنم که اگه وقتمون کم نبود مجبورم میکرد اول شکلاتمو بیرون بخورم، بعد سوار ماشین گران بهاش بشم.
***
"یا پشم باقر." یهویی داد زدم.
دستامو چسبوندم به شیشه و هری وارد پارکینگ شد. به جرعت میتونم بگم که تا حالا همچین خونه ای ندیده بودم، البته به جز توی تلویزیون. هری زیبایی و اندازه خونه رو خیلی کم اهمیت جلوه داد.
"اخ گفتی." هری اروم خندید.
ماشینو کنار چمنا نگه داشت، چندتا ماشین دیگه هم با رنگ های مختلف، البته نه همشون، تو یه خط به مرتبی ماشین هری پارک شده بودن. البته ماشین هری تنها ماشین مشکی بود.
سنگ های کوچیکو زیر کفشای ونسم حس میکردم در حالی که رفتم جلوی کاپوت ماشین تا برم پیش هری. نزدیکش وایساده بودم و اون با بازوش سعی داشت منو همون نزدیک نگه داره. انگشتاش روی شونم پخش بودن و این یه تایید مجدد بود که بهم بگه ازم محافظت میکنه و همیشه تحت مراقبتش میمونم.
قدم هامون انگار که مزاحم سنگ ریزه ها میشدن، حرکاتمون تقریبا هم وزن اهنگ بلندی بود که بر خلاف بقیه جاهای ساکت حومه شهر داشت پخش میشد. سرعت پاهام دو برابر شد، هر دو قدمم معادل با یه قدم هری بود و ما به اون محل اقامت مدرن نزدیک شدیم. یه ساختمون بزرگ با اجر های قرمز بود، صدای اهنگ پنجره هارو میلرزوند، گل های خوشگل دو طرف زمین در ورودی کاشته شدن بودن. چه تضادی. پرچین ها محدوده خونه رو مشخص کرده بودن و من ارزو میکردم که کاش یه روز وقتی که هوا روشنه و این موزیک مزاحم در حال پخش شدن نیست بتونم بیام خونه هیلی رو ببینم.
ESTÁS LEYENDO
DARK | Complete
Fanfic[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...