"میتونی بیای تو،میدونی که؟"پوزخند زد.
یه نفس عمیق کشیدم قبل از اینکه وارد آپارتمان هری بشم.هری رفت پشتم و کمکم کرد ژاکتمو در بیارم.سرش برای یه ثانیه به سمت شونه هام برگشت، لبای بزرگش گردنمو بوسیدن.من از این احساس لرزیدم، نفسای داغش پوشتمو لمس کردن قبل از اینکه از بین برن.
ان ژاکتمو آویزون کرد؛من چرخیدم و به سمتش رفتم وقتی اون جلو رفت،یه لبخند زیبا صورت زیباشو تزئین کرده بود.من یکم به عقب رفتم و فاصلمونو زیاد کردم.
"من..."دهنم به سختی می تونست کلمه ها رو شکل بده.
هری صبر کرد تا دوباره حرف بزنم،سرشو به آرومی به سمت من کج کرد و بهم زل زد.
"ممنونم...هری."من خیلی آروم گفتم.
اون دقیقا می دونست من دارم درباره چی حرف می زنم.سرمو پایین انداخت،کفشام یهو خیلی برام جالب شدن!نفسم توی گلوم گیر کرد وقتی حس کردم داره بهم نزدیک میشه.سرشو پایین اورد،موهای فرفریش گونه مو قلقلک می ددن وقتی لباشو کاملا به گوشم چسبوند.
"من بازم اینکارو میکنم." صدای خش دارش زمزه کرد.
ددست ک.چیکتر من توش انگشتاش گره خوردن،انگشت شستم به آرومی پایین دست کششو لمس کرد.من تعجب کردم وقتی خودشو از من کنار کشید و به سمت پذیرایی رفت. صدای آب تنها چیزی بود که سکوت میشکوند و من باید خورم هری رو پیدا میکردم.
آپارتمان هری مرتب بود.من سرمو برای تصورم از طوری که هالش داشتم.این به نظر نرمال میومد،مبل ها،میز عسلی،تلویزیون.واقعا نمیدونم انتظار چی داشتم،یه چیز ترسناک،حدس می زنم،ولی این ترسناک نبود!
"هری؟""هوم؟"با صدای عمیقش گفت.
وارد اشپزخونه شدم،چشمام به پشت هری افتاد وقتی دستشو زیر آب سرد برد.سرشو چرخوند و به من که توی چارچوب وایساده بودم نگاه کرد.من مضطربانه با انگشتام بازی کردم وقتی اون سررشو برگردوند.اون یه پارچه از کنارش برداشت و روی دست آسیب دیده ش گذاشت و خشکش کرد.
هر روی کانتر خم شد،چشمای سبزش همونطوری که پوزخند می زد روی من افتاد.با چشماش به کنارش اشاره کرد و بهم علامت داد که جلوتر برم.
"بیا اینجا"
به آرومی نزدیک اونجایی که اون توی اشپزخونه نشسته بود شدم،بازوهامو جلوی سینه ام گره کردم(همون دست به سینه خودمون:/)چند متر دور تر ازش وایسادم.
"تو اینجا با کس دیگه زندگی میکنی؟"
"نه"
قلبم به خاطر جوابش لرزید.من یه جورایی امیدوار بودم یکی اینجا باشه که اگه اتفاقی افتاد کمکم کنه.اون با کنجکاوی بهم نگاه کرد قبل از اینکه حرف بزنه.
YOU ARE READING
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...