از دید هریشونه کیمو گرفتم و خودم دورش کردم .انگار از کارم تعجب کرده بود .وقتی با عشوه پوزخند زد عصبانی شدم. زبونشو بیرون اورد و لبشو لیس زد. قبل از اینکه دوباره به سینه ام دست بزنه کمرشو گرفتم .
همون موقع دیدمش. بو.به ما خیره نگاه میکرد و نزدیک بود اشکاش بریزه. صورتش پر از ناامیدی بود.گونه اشو پاک کرد و از نگاهِ خیره ام فرار کرد.سرشو برگردوند. دقیقا میدونستم میخواد چیکار کنه. فرار. دیدم سریع از بین مرد رد و ناپدید شد . چون کوچیک بود راحت بین مردم قایم میشد .
میخواستم برم که منو با ناخونای بلندش گرفت. اعصابم بدجور خورد شده بود ، کیم منتظر به من نگاه کرد. با پشتِ دستم رژ لبشو از روی لبم پاک کردم و بدم اومد.به دیوار چسبوندمش و ترسید.
" دوباره نزدیک من یا بو نیا ، فهمیدی چی میگم ؟ "
می دونستم ترسیده، اما اهمیت نمیدادم. کیم منو تاحالا عصبانی دیده بود و فکر کنم خوشش میومد. اما هیچوقت با دخترا طرف نمی شدم. نمی خواستم با دخترا دعوا کنم. شوک زده نفس کشید و کمرشو ول کردم. سریع رفتم سمت در خروج.
درو که باز کردم توی خیابون تاریک دنبالش گشتم. چند لحظه بعد پیداش کردم . موهای بلندش پراکنده شده بود و سریع راه می رفت.
" بو ! "
واینستاد ، صدامو که شنید سرعتشو بیشتر کرد تا فرار کنه. باید باهاش حرف میزدم. دویدم سمتش.مهم نبود که مردم مارو نگاه میکردن تنها کسی که برام اهمیت داشت بو بود.
" بو ، صبر کن "
فریاد زد : " ولم کن هری ! "
وقتی سرعتشو کم کرد تعجب کردم اما کفشاشو دراورد و سریعتر دویید. نزدیک بو بیوفته اما دوباره تعادلشو بدست اورد.
فحشی دادمو دنبالش دوییدم. قلبم محکم میزد وقتی از بین ماشینا رد شد و بوقاشونو نادیده گرفت .
خیلی افتضاح بود که اینقدر بد میخواست ازم دور باشه." بو وایستا ! "
عجیب بود با اینکه از من کوتاهتر بود اما سریعتر میدویید و نمی تونستم بهش برسم.بو از ورودی پارک رد شد . تاریکی اونجا اصلا خوب نبود. عمرا نمیذارم بود اینجا بمونه. متوجه شدم داره خسته میشه پس سریع از فرصت استفاده کردم تا بگیرمش.
از دید بو
آدرنالینی که حس میکردم کم شده بود . پاهام بدجور خسته شده بود. وقتی فهمیدم هری نزدیکه ترسیدم. صدای نفسای سنگینش با نفسای من قاطی شده بود.
از پشتم داد زد : " تو دیوونه شدی ؟ ممکن بود ماشین بهت بزنه. هیچوقت دیگه اونجوری فرار نکن "
کمرمو گرفت و منو سمتِ خودش برگردوند.کفشام ول شد و روی چمنا افتاد.صحنه بوسه اش با کیم اومد توی ذهنم. دندونامو روی هم فشار دادمو سیلی زدم بهش. سرش چرخید.
VOUS LISEZ
DARK | Complete
Fanfiction[كتاب اول] اون پسر فكر ميكرد كه اون دختر هم مثل بقيه دخترهاست . اون دختر هم فكر ميكرد كه اون پسر بدترين كابوسشه. اما اختلاف ها باعث نزديك شدن ميشن. قسمت هاى تاريك پيدا ميشن ، و دوباره عاشق شدن ياد گرفته ميشه. ايا اون دختر ميتونه به اون پسر دست...